۵/۰۹/۱۳۸۵

ماجراهای هلن کلر

اوگوست و لویی لومیر


ماجراهای هلن کلر
بازسازی فیلم بازیافته لومیرها

محسن قادری

درسال 2004 به هنگام نوسازی ساختمانی اداری در پاریس کارگران یک قوطی فیلم متعلق به پیشگامان سینما اگوست و لویی لومیر یافتند که برچسپ « اتازونی1894»(ایلات متحده 1984)برآن خورده بود.مورخان ازدیدن تصاویر درون قوطی بسیار شگفت زده شدند زیرا مجموعه فیلم های کوتاهی را یافته بودند که لومیرها هنگام سفربه امریکا در سال1893گرفته بودند.این فیلم ها دراصل طرحی درباره دشواری های زندگی روزمره هلن کلرشخصیت کرولال و نابینا بود که آنان مدت زیادی به آن فکر کرده بودند.تصاویر ارزشمند فیلم هلن کلرکه بسیاری آن را نخستین مستند در نوع خود می دانستند به گونه وفادارانه برپایه نسخه اصلی لومیرها بازسازی شد...در ابتدای این فیلم قابی به سبک فیلم های کلاسیک نمایان می شود که عنوان فیلم درآن نشان داده شده است: « ماجرای هلن کلر». در بخش نخست از این فیلم سه حلقه ای تصویری از هلن کلر می بینیم که درمحوطه چمن ایستاده ومردی در اطراف اوپرسه می زند. میان نویس نمایان می شود:« مردی با نیات پلید به سوی هلن می آید».مرد روب دوشامبر پوشیده و پشت به بیننده و رو به هلن کلر بخش پیشین روبدوشامبرش را می گشاید وبدن لختش را به اونشان می دهد.مرد پس ازچند بارکوشش ازآنجا که با واکنشی روبرو نمی شود سرخورده ازقاب بیرون می رود.میان نویس نمایان می شود:« پایان».در بخش دوم هلن با چوبدست درجای پیشین ایستاده است.از بالای قاب،گل مصنوعی بزرگی که به نخی بند شده دور سرش تاب می خورد.هلن می خواهد خود را از شرآن خلاص کند اما نمی تواند.زنی به کمکش می اید.هلن به گمان آنکه مزاحم را یافته ضربه ای محکم بر سرش فرود می آورد.میان نویس:« پایان».در بخش سوم بازیگری خیابانی می خواهد حرکاتی برای او اجرا کند.همان جا.هلن درجای خود ایستاده.میان نویس:« بازیگری خیابانی می خواهد هلن به کارش بنگرد». مرد با اجرای پانتومیم ابتدا چیدن و بوییدن گل را نمایش می دهد و ازهلن می خواهد که آن را ببوید.سپس چیزدیگری از زمین برمی گیرد و می خورد و جلو هلن نیز می گیرد.سپس اداهایی درمی آورد و بازبا بی تفاوتی او روبه رو می شود. سرانجام ناسزایی می گوید و می رود.میان نویس:« پتیاره».و میان نویس دیگر:« پایان».نوشته و کارگردانی:ادم کمبل شمیت، 2006.هرسه پاره فیلم ازسایت گوگل ویدیوبرگرفته شده که در آن می توان دیگر فیلم های کوتاه کلاسیک وکارهای سینماگران تجربی را نیز یافت.در سایت یو تیوب نیز می توانید این فیلم ها را اینجا ببینید

۵/۰۴/۱۳۸۵

لحظات دورتر:شیپور

ده هزارسال قبل تر




لحظات دور تر: شیپور

محسن قادری

لحظات دورتر: شیپور فیلمی ساخته مشترک هفت چهره شناخته شده جهانی است که هریک چشم اندازهای متفاوتی از مقولات زمان و سرنوشت ارائه می دهند. در این میان، برخی نگاه شاد وطنز آمیز و برخی نگاه جدی به موضوع خود دارند. موسیقی آهنگساز مطرح جاز هاگ میسکلا فیلم های آنها را به هم پیوند می دهد.« سگان دوزخ ندارند» ساخته اکی کوریسماکی سفر نامعمول مردی را دنبال می کند که از زندان بیرون آمده و به میمنت آن در جست و جوی همسر به سیبری می رود.ویکتور اریس نگاهی دریافت گرایانه به موضوعی خانوادگی دارد و نشان می دهد که چگونه یک خانواده کشاورز اسپانیایی درپی کمک به کودکی بیمار برمی آیند.ورنرهرتزوگ به دیدار قبیله« ارو اوس» در امریکای جنوبی می رود که به باور او واپسین بومیان ناشناخته زمین اند که پیش از 1981 کشف شده اند.او در فیلم کوتاه خود« ده هزار سال قبل تر» به بررسی پیامدهای غمبار کشف این قوم می پردازد.شلو سووینی نقش بازیگر زنی را در فاصله پخش پیش پرده فیلم ترسناکش بازی می کند.« شب»فیلمی به کارگردانی جیم جارموش است. ویم وندرس فیلم« دوازده فرسخ تا ترونا» را در این مجموعه ساخته که در آن جوان گیج و بیماری می کوشد با گذشتن از یک بیابان لم یزرع خود را به دکتر برساند. اسپایک لی رسوایی شمارش آرا در فلوریدا و واکنش دستیاران الگور وطرفداران او به این مساله را در مستند کوتاهی به نام « دستبرد خوردیم» نشان می دهد.و سرانجام چن کایگه در« صد گل عمیقا پنهان» پیرمرد توهم زده ای را نشان می دهد که فکرمی کند اسباب و اثاثیه اش هنوز هم درخانه متروکه ای قرار دارد و از کارگران کمک می گیرد تا آنها را به جای امن ببرند

از میان این مجموعه می توانید فیلم ده دقیقه ای هرتزوگ را اینجا ببینید.

ورنر هرتزوگ کفشش را می خورد

ورنرهرتزوگ کفشش را می خورد



ورنر هرتزوگ کفشش را می خورد
فیلم کوتاه ساخته لس بلانک،امریکا،1980
محسن قادری

ارول موریس در1980 نخستین فیلم خود به نام دروازه های بهشت را می سازد.این فیلم درباره گورستان سگ های خانگی است.فیلم با نگاه به ابعاد گوناگون روح انسانی، آدم هایی را نشان می دهد که هزاران دلار برای دفن این سگان می پردازند.فیلم همچنین بیانگر شکاف عممیق و تیره درعواطف و احساسات آدمی است.این فیلم در پی یک شرط بندی میان شاگرد و استاد ساخته شد.هرزوگ گفته بود اگر شاگردش فیلمی که مدت هاست درباره اش صحبت می کند را تمام کند او کفشش را خواهد خورد.همین گونه شد وهنگامی که دروازه های بهشت در 1980 آماده پخش شد هرتزگ به برکلی آمد تا میزبانی شب نخست نمایش آن را به عهده گیرد.لس بلانک فیلم کوتاهی از این جلسه وتصمیم عجیب و غریب هرتزوگ برای خوردن کفش خود ساخته است.در ابتدای فیلم هرتزوگ کفش هایش را می کند،آنها را در ظرفی کنار سیر و دیگر سبزی های خوراکی قرار می دهد و راهی کفش فروشی می شود.او پس از تهیه این غذا، درحضور شرکت کنندگان مراسم دانشگاه با این غذا از خود پذیرایی می کند. نکته جالب این فیلم تلفیق صحنه های آن با فیلم جویندگان طلای چاپلین است آنجا که چارلی از فرط گرسنگی کفش هایش را پخته و با همسفرش مشغول خوردن آن است.

لس بلانک پس از این «رنج رویاها»(1982) را ساخت که مستند بلندی درباره هرتزوگ و مراحل ساخت فیتزکارالدوست.فیلم کوتاه او رادر اینجا ببینید.

۵/۰۳/۱۳۸۵

روان پزشک یازده دقیقه ای

ارول موریس


روان پزشک یازده دقیقه ای
ارول موریس مستند ساز پست مدرن در گفت و گو با جیمز هاگ
برگرفته از مجله استاپ اسمایلینگ، مارس 2006
محسن قادری

مهم نیست داستان تا چه حد یاس آمیزباشد مهم این است که ارول موریس فیلم ساز 58ساله که خودرا آنتی اومانیست سکولار می خواند از مردم و ارزش داستان هایی که نقل می کنند خسته نمی شود.موریس از پشت تلفن خانه اش در کمبریج ماساچوست که 16 سال است در آن سکونت دارد می گوید:این ها مصاحبه های مجادله آمیز نیستند بلکه مصاحبه هایی هستند که با آنها به مردم شهامت حرف زدن های طولانی می دهم.



روش او این گونه است که بایک «تله پرامپتر»دوسویه، موضوعات انسانی خود را در ارتباط چشمی مستقیم باعدسی دوربین قرار می دهد.موریس با این تمهید سبکی که آن را از روی خوشدلی«اینترروترون»می خواند به نتایجی بس نامحدود تر از سطح کنجکاوی خود دست می یابد.اوافزون برساخت هفت مستند بلند همچنین خالق مجموعه تلویزیونی«اول شخص»(پخش شده در طی دوفصل ازشبکه براوو) ، عضو هیات تحریریه نیویورک تایمز و لس آنجلس تایمز، سازنده فیلم های بی شمار تبلیغاتی تلویزیونی برای شرکت های اپل، آدیداس و میلر و سازنده یک فیلم کوتاه برای انجمن اسکار 2002 است که صرفا برش هایی ازنظرات صد چهره آشنا وگمنام درباره سینماست. موریس خود به گونه دیرهنگام برای فیلم« مه جنگ: یازده درس از زندگی رابرت اس.مک نامارا» اسکار بهترین مستند 2005 را ازآن خود کرد.

موریس در 1948 در هیولت نیویورک زاده شد.او فصل هایی از زندگی اش را صرف طرح های پژوهشی نامحدودی کرد که نیازمند جا به جایی مستمر از این نقطه به آن نقطه بودند:او از سال های دهه هفتاد که دوره کارشناسی ارشد خود را در برکلی می گذراند راهی نواحی مرکزی ویسکانسین شد تا قاتلی سریالی بیابد که حاضر باشد زندگی اش به فیلم درآید(در این میان چند تنی پیدا شدند).او در بازگشت به کالیفرنیا نخستین فیلم خود دروازه های بهشت(1980) را ساخت که درباره فعالیت های تجاری رقابت طلبانه در دنیای گورستان سگ های خانگی است.موریس که در میانه سال های دهه هشتاد در نیویورک مهارت های بازپرسی خود را با کار به عنوان کارآگاه خصوصی بالا برده بود توانست با ارائه ادله مشخص مسولین زندان دالاس را با ساخت یک فیلم متقاعد سازد که فردی بی گناه را از زندان آزاد سازند.این فیلم خط نازک آبی (1988) نام دارد که وی هنوز معتقد است در قالب کتاب می توانست موفقیت هرچه بیش تری به دست آورد.موریس آنگاه به آشویتس رفت تا صحنه هایی ازاین دوران را برای فیلم« جناب مرگ،مطالعه ای درباره فرد لوشر»بازسازی کند.این شخص تعمیرکار صندلی الکتریکی(شغل مورد علاقه موریس) بود که به استخدام یک تبلیغات چی به نام ارنست زوندل در آمده بود تا کاربرد اتاق های گاز در دوره هولوکوست را انکار کند.

جناب مرگ


موریس در طی این سال ها انبوهی مواد خام پژوهشی شامل کاست ها، مطالب پیاده شده از روی جلسات دادگاه ها، و فیلم ها را گرد آورده که همگی در انبار خانه نوسازی شده اش درکمبریج که محل کارش نیز محسوب می شود نگه داری می شوند.موریس خنده کنان می گوید: « یک بار یکی به من گفت می شود مجموعه ای به نام پوشه های ارل موریس ساخت»و البته همان گونه که موریس در ژانویه گذشته نشان داد،کلیدهای انبار همیشه در دست رسند.

آیا برایتان سخت است پروژه بعدی تان را انتخاب کنید؟

وقتی دوره کارشناسی ارشد فلسفه را در برکلی می گذراندم یکی از دوستانم می گفت:«اساسا یک سوال فلسفی بیشتر وجود ندارد: بعد چه باید کرد.»من همیشه این افکار چه باید کرد را با خود داشته ام.چند سال پیش که از انجمن اسکار بیرون آمدم می خواستم فیلم های سینمایی بسازم و خودم را به تمامی وقف این کار کنم.اما این قبیل پروژه ها سال ها طول می کشد تا از زمین برداشته شوند.بعد به خودتان می گویید:« باشد، من که در تله معمول هولیوود نمی افتم.»گفتنش آسان است.پروژه ای که هنوز هم خیلی دوست دارم کارکنم درباره دزد مغز اینشتین است که امیدوارم امسال بتوانم جمع و جورش کنم.همین طور دوست دارم فیلمی درمورد« ناب سیتی»بسازم که داستان واقعی شهری است که حدود بیست نفر در آنجا دست و پایشان را قطع کردند تا از مزایای بیمه برخوردار شوند.علاوه بر ساخت فیلم های مستند همچنین در حال حاضر دوست دارم مطالب و مقالات بیشتری بنویسم.


من در شروع هر کاری وسواس به خرج می دهم.با خود عهد می بندم -البته اضافه می کنم که دروغ گوی بدقولی هستم منتها نسبت به خودم-که دیگر مستند نسازم و برای اطمینان یافتن به خودم قول می دهم که دست از مصاحبه با مردم بردارم.این مثل طرحی دوازده مرحله ای برای دست کشیدن از این قبیل کارهاست.هردلیلی که داشته باشد این نیاز و وسواس مصاحبه با مردم در من هست.من این مصاحبه ها که بدبختانه به آنها واقعاعلاقه دارم را می گیرم و پیشنهاد می دهم که به صورت فیلم درآیند.مصیبت پشت مصیبت.






چه چیزشما را به مستند سوق می دهد؟

بخشی از آنچه درمستند دوست دارم این است که هر بار که فیلمی می سازید می توانید فرمی نو ابداع کنید.می توانید ایده هایی بصری ایجاد کنید که واقعا عجیب اند. وعجیب تر آن که از واقعیت نیز به دورند.این ایده ها به خودی خود بازسازی نیستند،همین طور معادله« ببین وبگو»هم نیستند.آنها به مفهوم دقیق کلمه امپرسیونیستی اند.گریزهایی به رویا هستند که با آنها از پس مواد خام مصاحبه برمی آیید. حتی امروزه - با وجود آنکه تصور می کنم این نکته نسبت به 10 یا 15 سال گذشته خیلی کم تر شده- مردم مستند را هم برای خودش چیزی می دانند.تا مدت های مدید مردم مستند را چیزی از نوع خبر یا روزنامه نگاری با قواعد و ملزومات خاص خود می دانستند.ما به فیلم های مستند به گونه ای متفاوت می نگریم زیرا مستندها برخلاف فیلم های داستانی دعوی ای طرح می کنند،به عبارت دیگراین فیلم ها آثاری پیرامون واقعیت اند..و بنابراین می توانیم دعاویشان را به پرسش بگیریم.برای مثال این پرسش که آیا این دعاوی واقعی اند یا دروغین؟

به تازگی به جای استفاده از فیلم خام به استفاده از دوربین کیفیت بالای سونی مدل «24 پی» روآورده ام.این دوربین هم واقعا جالب است. قبلا محدودیت های من 400فیت فیلم 16 م م و 1000فیت فیلم 35 م م بود که در نهایت 11 دقیقه به من تصویر می داد.بنابراین من روان پزشک 11 دقیقه ای بودم.(صحبت از 50 دقیقه نیست صحبت از 11 دقیقه است).وقتی آدم ها حرف می زدند همیشه می دانستم کی فیلمدان ته می کشد.به طور حسی می دانستم کی 11دقیقه به پایان می رسد. بنابراین مجبورید کار را متوقف کنید، فیلمدان را در بیاورید و دوباره فیلم جا بزنید.همیشه وقفه ای هنگام تهیه تصاویر خام وجود دارد و من تا فیلم « مه جنگ» همه فیلم هایم را همین گونه کار کردم.با دوربین های جدید می توانید تا ابد فیلم بگیرید.این دوربین ها مثل دستگاه های ضبط و پخش ویدیوی هستند:کاست را بیرون می آورید وکاست دیگری جامی زنید. این کار چند ثانیه بیش تر طول نمی کشد. کاری که من اغلب انجام می دهم استفاده ازدو جا کاستی است که راحت می توان از یکی به دیگری تغییر داد.کاست ها 80 دقیقه ای هستند و می توانید بدون وقفه ساعت ها و ساعت ها فیلم بگیرید.این روش را در اصل با مجموعه« اول شخص»شروع کردم که در آن مسابقه مصاحبه گرفتن گذاشته بودم. بهترین مثال در این مورد «ریک روزنر»بود [رقاص مرد استریپ تیز با بهره هوش نبوغ آسا و شرکت کننده ای که در مسابقه تلویزیونی « کی می خواد ملیونر بشه» بدبیاری آورد.]درست نمی دانم چند ساعت با روزنر حرف زدم.این یکی از عجیب ترین مصاحبه هایی بود که تا حالا انجام داده بودم.فکر می کنم در پایان به چیزی حدود دوازده سیزده ساعت تصویر خام دست پیدا کردیم.در پایان مصاحبه کم کم به توهم افتادم و فکر می کنم روزنر هم به همین وضع دچار شده بود.این برای من یک اصل است که وقتی کار بد پیش می رود همین بدبیاری هم خودش جزی از کارمحسوب می شود.تکیه کلام من این است: « سختتون نیست اگه 27 ساعت باهاتون مصاحبه کنم؟»بگذریم که من معمولا مواظبم که اطلاعات را از همان اول ارائه کنم.

واکنش مک نامارا به این شیوه کارچه بود؟


رابرت اس.مک نامارا در مه جنگ


مک نامارا اول یک ساعت بیشتر اجازه نداد.بعد این به دو ساعت افزایش یافت وبعد متقاعدش کردم که روزبعد هم برای دوساعت مصاحبه دیگر بیاید.در ابتدا به این خاطرحاضر شد مصاحبه کند که داشت کتابی به اسم« شبح ویلسون» را تبلیغ می کرد.بعد زنگ زد وسعی کرد قرار را به هم بزند.معلوم بود چیزهایی درباره من شنیده که زیاد خوش نیامده. راضیش کردم که درهرحال بیایداما محدودیت های سفت و سختی گذاشت از این نظر که چه مدت حرف بزند وچه چیزهایی بگوید.بعد ازطی یک دوره شش یاهفت ماهه این الزامات را کنار گذاشت.

هیچ وقت متوجه شدید مک نامارا چه چیزهایی درباره شما شنیده بود؟

نه .راستش نه.فکر نمی کنم این هیچ ربطی به دیدن فیلم های من داشت چون فکرمی کنم هیچ فیلمی ندیده بود.او از آن آدم هایی است که کلا سه فیلم در زندگی اش دیده که یکی اشان مه جنگ بوده.

آیا از واکنش چهره های دیگر سیاسی به فیلم تان خبر دارید؟

با کارل راو ملاقات داشتم.آن موقع داشتم برای شرکت نایک فیلم های تبلیغاتی می ساختم. کارم این بود که به سه شهر مختلف بروم و با مربیانی صحبت کنم که بازیکنان زیردست شان حالا معروف شده بودند.به دبیرستانی در شهر واکو در تگزاس سرزدم که در آنجا لادینیان تاملینسون درس خوانده بود.در هتل« واکو هیلتون»اقامت کردم.صبح از اتاق به لابی آمدم وآرین هچ را دیدم .با خودم گفتم خدای من یعنی این واقعا آرین هچه؟همین جور که داشتم نگاهش می کردم و باخودم کلنجار می رفتم که آیا این واقعا خود اوست کارل راو از کنارم رد شد.[می خندد]بعد به سالن صبحانه خوری رفتند.

سالن صبحانه مجانی هیلتون را می گویید؟

بله.داشتند می نشستند که سرمیزشان رفتم.خودم را معرفی کردم و گفتم« ارول موریس هستم.من فیلم مه جنگ را ساخته ام».کارل راو گفت که« این یکی از فیلم های محبوب من است که آن را به یکی ازدوستانم هدیه کردم».به کارل راو یادآوری کردم که می دانم سرتان حسابی شلوغ است اما خوشحال می شوم اگر بعدا در جایی فرصت مصاحبه با شما را داشته باشم.اونگاهی عاقل اندرسفیه به من انداخت و گفت:«حتما شوخی می کنید؟»

سفراز جمله موارد اساسی کار شماست.آیا برای دنبال کردن موضوعات تان زیاد به این نقطه وآن نقطه کشورمی روید؟ اساسا اهل سفر هستید؟

وقتی مشغول به کار شدم دانشجوی دوره لیسانس درویسکانسین بودم.پس از فارغ التحصیلی اغلب به گوشه وکنار کشور می رفتم چون در آن زمان صخره نورد بودم.برای همین مثلا در ظرف یک سال با ماشین از میدوست تا« یوزمیت ولی» سفر می کردم.در انگلستان و بعد در پرینستون و برکلی هم بودم.

کجا با مردم مصاحبه می کنید؟

تا قبل از رفتن به دانشگاه برکلی مصاحبه نمی کردم.در آن زمان لیسانسیه گروه فلسفه بودم و وقتی به برکلی آمدم به موضوع قاتلان علاقمند شدم.داشتم فکر می کردم که رساله ای درباره مسئولیت جنایی و عذر دیوانگی بنویسم.این رساله را هیچ وقت تکمیل نکردم اما شروع به مصاحبه با قاتلان و خانواده هایشان کردم.این کاردر دانشکده جرم شناسی انجام می شد.پس از آن که رونالد ریگان فرماندار کالیفرنیا شد به این کار پایان داد.برنی دیاموند رییس دانشکده جرم شناسی به من علاقه داشت ومعرفی نامه هایی برایم نوشت.در نتیجه این فرصت را یافتم که با قاتلان زنجیره ای چون«اد کمپر» و«هربی مولین» مصاحبه کنم.اینها قاتلانی بودند که درسال های دهه هفتاد از سانتا کروز بیرون آمده بودند.همچنین در همین زمینه رفتن به دادگاه های جنایی را شروع کردم.

بعد به ویسکانسین برگشتم تا با اد گن[قاتلی سریالی که گفته می شد الهام بخش فیلم جانی ساخته نورمن بیتز بوده]مصاحبه کنم.

بعد به پلنفیلد در ویسکانسین رفتم که یک اجتماع کوچک کشاورزی درست در مرکز ویسکانسین نزدیک ویسکانسین رپیدز و استونز پوینتز است.به همه گفتم که« خیال دارم به آنجا بروم و در مهمانخانه بیتز متل اقامت کنم.[می خندد]. در واقع از بزرگراه شماره 51 راهی پلنفیلد شدم و جالب اینکه در اصل در آنجا یک مهمانخانه پلنفیلدی وجود داشت که از بزرگراه اصلی پرت افتاده بود وبنابر این این مهمان خانه قدیمی تک وتوکی مهمان داشت.عالی بود. باران شروع به باریدن کرده بود و برف پاک کن های ماشین کار می کردند. این اوج تجربه[فیلم]جانی برای من بود.

نهایتا به خانه ای نقل مکان کردم که همسایگان اد گن در آن می نشستند.خانواده او به هانکوک شهری در جنوب پلنفیلد کوچیده بودند. بخش زیادی از سال را با این خانوده گذراندم.شروع به مصاحبه با بسیاری از همسایگان خانواده گن کردم واسناد دادگاه ها درباره گن و قاتلان دیگر در همین زمینه را مطالعه کردم.نه تنها اد گن بلکه پلنفیلد هم فکرم را مشغول کرده بود.یکی از چیزهای جالبی که پی بردم این بود که قاتلان دیگری هم از این منطقه برخاسته بودند.مصاحبه با آنها را هم شروع کردم.حتی به یک بیمارستان روانی رفتم تا با یکی از آنها ملاقات کنم.

بنابراین تا این لحظه این مصاحبه ها را دزدکی انجام می دادید.

تقریبا همین طور بود.من البته مجوز آکادمیا را داشتم که چیزی شبیه معرفی نامه هایی بود که به آنها اشاره کردم.وقتی داشتم با قاتلان زنجیره ای مصاحبه می کردم مادرم طبق معمول با لحنی که بسیار محترمانه بود از من می پرسید:«نمی توانی وقتت را بیش تر با هم سن و سال هایت بگذرانی؟»و من جواب می دادم:«آخر مامان،هم سن و سال های من مشتی قاتل زنجیره ای اند.

چه چیز قتل شما را مجذوب می کند؟

فکر می کنم این یکی از رازهای بزرگی است که معلوم می کند ما در اصل که هستیم.این جعبه های سیاه در جمجمه های ما جا دارند و شما فکر می کنید می دانید در آنها چه می گذرد در حالی که در اصل هیچ چیز روشن نیست.ما درک بسیار محدودی از خودمان داریم از این هم که بگذریم، مغزهای ما درون ما نهفته اند.گذشته ازاین من همه چیز را وهم می دانم.قتل چوبه های دار را برپا می دارد.قتل دائم ما را ومی دارد تا درباره خود ودیگران سوالاتی بپرسیم.حتی این سوال که«آیا قاتلان شبیه ما هستند؟» یا« آیا من قادر به انجام چنین کاری یا فکر کردن به آن هستم؟»اینها سوالاتی هستند که در هر نوع رفتار افراطی طرح می شوند وعمیقا جالب اند.بررسی افرادی که مرتکب این جنایات هولناک می شوند یا مسئول رفتاری واقعا نابهنجار هستند و همین طور بررسی رفتارآدم های دور و برشان جالب است.من مجذوب مقولاتی هستم که اخلاقا پیچیده اند، مقولاتی که درک شان دشوار و حتی شاید غیر قابل درک اند.این یکی از چیزهایی است که واقعا در فیلم جانی دوست دارم، فیلمی که در بچگی دیدم و دزدانه پا به سالن فیلم نهاده بودم.در پایان این فیلم یک روان پزشک تحلیلی از رفتار نورمن بیتز ارائه می دهد که البته تحلیل کاملا نامناسبی است.این تحلیل بیش از آنکه آنچه را رخ داده توضیح دهد در شما احساس عمیق از ناخرسندی به جا می گذارد.

نکته جالب توجه دیگراین است که تصور مردم در این باره که یک فیلم واقعا ترسناک چگونه فیلمی است کاملا تغییر کرده است.از نظر من جانی چنین فیلمی بود.در حالی که پسر من جانی را ابدا فیلم ترسناکی نمی داند.از نظر او درخشش[کوبریک] فیلم واقعا ترسناکی است. فکر می کنم برای نسل جوان تر از او این نوع فیلم از این هم متفاوت تر باشد.

ارول موریس و مایکل مور


نظرتان درباره« اکو بامبرز»، نسل زاده دهه 80 چیست؟

من آنها را نسل دائره المعارف سیمپسونز می خوانم. شاهدی که می توانم از سده نوزدهم بیاورم سرخ و سیاه [استاندال] است که در آن ژولین سورل انجیل را به عبری و یونانی از بر است.این روزها دانش دائره المعارفی سیمپسونز که چیز بدی هم نیست و مرا به اشتباه هم نمی اندازد جای این درک شخصی را گرفته.داشتن دانش دائره المعارفی چیزهای بسیار بد دیگری هم در خود دارد.سیمپسونز به نوعی چکیده هر آن چیزی است که به گونه پوچ، خام دستانه و خنده دار از کلیت خود جدا شده است.

تحقیقات دوره پلنفیلد چه شد؟

می خواستم مصاحبه ها را منتشر کنم.در واقع فکر می کنم کارهایی که در سنین بیست سالگی انجام می دادم بسیار هوشیارانه بودند و فکر می کنم که در حال حاضر من تنها سایه ای از خود پیشین ام هستم.بی اغراق صدها و صدها ساعت مصاحبه ضبط کردم.در آن روزها هرچیزی را از روی نوار پیاده می کردم. کامپیوتری وجود نداشت.همه چیز روی نوار کاست بود اما با وسواس خاصی این مواد خام را به کمک یک ماشین نویس پیاده وبازنویسی می کردم.من واقعا کل فرایند پیاده کردن مطالب از روی نوار را دوست دارم. شما به نحو عجیبی وارد ذهن فرد دیگری می شوید.این همچنین تبدیل به یک بازی می شود.چرا این کار را شروع کردم، نمی دانم.به مرورشروع کردم به این که هرچه کمتر و کم تر سوال کنم.به مصاحبه جریان سیال ذهن علاقمند شدم.این روش در تضاد کامل با مصاحبه های مجادله آمیزاست که در آنها تصورتان بر این است که سوالات بی نهایت سخت و تاثیرگذار بپرسید و ببینید که طرف مقابل تان دارد به خودش می پیچد.من مصاحبه ای از این نوع داشتم و به طرز خاصی به آن مفتخر بودم، این مصاحبه روی نوار کاست های 120 دقیقه ای ضبط شده بود ولی صدای خودم روی نوار نبود و صرفا طرف مقابل بود که حرف می زد---و البته انبوهی از این نوارکاست ها دارم.من این بازی عجیب و غریب را انجام می دادم والان با خودم می گویم مگرچقدر می شد بدون اینکه خودت حرف بزنی دیگران را به حرف زدن واداری؟این خیلی پیش از شروع فیلم سازی ام بود.

من عنصر بسیارتوانمندی در حرف زدن با این مردم یافتم.خط نازک آبی پروژه دیگری است که که از همین مجذوبیت ناشی شد.دیوید هریس قاتل واقعی آن پرونده[که در 1976 به پلیس دالاس شلیک کرده بود]یک سال بعد اعدام شد.

در ایالت تکزاس؟

بله.او به جرم دیگری اعدام شد.قتلی در هوستون که در این فیلم به آن اشاره می شود.وقتی اولین بارکه هریس را ملاقات کردم بیرون بود و به تازگی از زندان سان کانتین به جرمی کاملا متفاوت آزاد شده بود.

آیا پس از نمایش فیلم با هیچ یک از اعضا خانواده هریس ملاقات داشتید؟

نه چون خانواده اش او را طرد کرده بودند.البته فکر می کنم این در طی سال ها تغییر کرد.من واقعا با او در تماس باقی نماندم گرچه صحبت با او را در چند هفته قبل از اعدامش شروع کردم.اعدامش واقعا ناراحت و آشفته ام کرد.نامه هایی از طرف او نوشتم. اما این ایالت تگزاس بود که تصمیم می گرفت.هیچ کس هیچ کاری نمی توانست بکند.

روزی که اعدام می شد چکار می کردید؟

در نیویورک بودم و داشتم فیلم های تبلیغاتی می ساختم وساعت را نگاه می کردم.آزاردهنده بود.یکی ازاولین خاطراتم به مدرسه ابتدائی برمی گردد که وقتی داشتند کاریل چسمن را اعدام می کردند من به ساعت نگاه می کردم.این یکی از پرونده های جنجالی آن سال ها بود.

از کی به عنوان کارآگاه خصوصی به کار پرداختید؟

کار به عنوان کارآگاه خصوصی را در فاصله تکمیل ورنون،فلوریدا و شروع فیلم خط نازک آبی آغاز کردم.واقعا جالب است که آدم نه به عنوان کارآگاه استخدامی بلکه به عنوان کارآگاهی وجودی کارکند که دغدغه های شخصی اش او را به این کار واداشته. تنها حسن کار به عنوان کارآگاه خصوصی این است که درهرتحقیقی به جایی می رسید که کارفرما به شما می گوید« بس است.باید دست از کار بکشید چون ما دیگر پولی به شما پرداخت نمی کنیم.بنابراین بهتر است از همین جا کار را متوقف کنید»این نقطه مقابل وقتی است که به دلایل شخصی خودتان پا به این کارمی گذارید.این مثل چاه ویلی است که انتها ندارد.

آیا پرونده هایی بوده که به خاطرشان استخدام شده باشید و نخواسته باشید از کار بر روی آنها دست بکشید؟

همیشه.اما وقتی برای مردم کار می کنم و به من می گویند کا را متوقف کن متوقف می کنم.چون با کارآگاه خصوصی دیگری کار می کنم[که ترجیح می دهم در اینجا اسم نبرم] که در اصل دستیارش بودم. واقعا فکرمی کنم او بهترین کارآگاه خصوصی امریکاست.هیچ وقت دوست نداشتم به روابط او با مشتریان اش لطمه بزنم.وقتی مشتری ها می گویند دست بکش دست می کشم.

آیا هیچ وقت هنگام کار بر روی این پرونده ها جان تان درخطر بوده؟

بله فکر می کنم همین طور بوده.نه همه شان بلکه تعدادی شان.مشخصا در پرونده خط نازک آبی در خطر بودم.وقتی هریس را نخستین بار دیدم تازه از زندان سان کانتین آزاد شده بود.این ده سال بعد از مرگ افسر پلیس دالاس بود.و این مرا به نگرانی انداخت که وقتی دارم با مردم درباره این پرونده مصاحبه می کنم هریس دارد بیرون از زندان آزاد می گردد.و البته سعی کردم با هریس هم مصاحبه کنم. او با من قرار مصاحبه گذاشت اما زیر قرار زد.یک کار ساختمانی در هوستون پیدا کرده بود.آن روزها پول خیلی کمی داشتم،اما یک گروه فنی را به کار گرفتم تا از اوفیلم بگیرند اما او هرگز خودش را نشان نداد.راضی کردن هریس به فیلم برداری یک سال وقت برد. اوهمان تعطیلات آخرهفته ای که مارک والتر میس را کشت با من قرار مصاحبه گذاشته بود.اغلب به خودم می گویم عذر موجهم برای از دست دادن یک قرار این است:« متاسفم، من کسی را نکشته ام.

قبل ار پرداختن به پرونده هریس مشغول چه کاری بودید؟

داشتم مقاله نیویورک تایمز را می خواندم که درباره یک سرمایه گذار بیمه به اسم جو هیلی بود.او در این مقاله به یک کلاهبرداری بیمه از سوی برخی از ساکنان جایی به اسم ناب سیتی اشاره می کند.رفته بودم هیلی را ببینم که به اسم واقعی ناب سیتی پی بردم: این شهر ورنون واقع در فلوریدا بود که در آنجا بیش از بیست نفر پس از بستن قرارداد با بیمه دست و پایشان را بریده بودند.او از من پرسید به هر قیمتی شده می خواهی به آنجا بروی؟جای واقعا ناخوشایند و خطرناکی است»و البته من به آنجا رفتم.

سال ها بود می خواستم تجربیاتم در پلنفیلد و ورنون را به صورت داستان درآورم.اما به هر دلیلی تحقق پیدا نکرده بود. و یک دفعه متنی برای ناب سیتی آماده کردم.ناب سیتی همیشه ایده بدی برای مستند بود.دو روزه پی به این نکته بردم.در شهر کوینسی در فلوریدا بستگان یکی از افراد قطع عضوشده به شدت کتکم زد.خدارا شکر این تنها باری بود که کتک می خوردم. معلوم شد که نمی توان راه افتاد و رفت درخانه کسی را زد که مرتکب کلاهبرداری کلان بیمه ای شده ودوربین را جلوصورتش گرفت و او را به حرف واداشت. این کار شدنی نیست.بهترین چیزی که این جور مواقع نصیب تان می شود لگدهایی است که نوش جان می کنید.بنابراین، این پروژه به سرعت به ورنون، فلوریدا تغییر کرد، فیلمی که آن را خیلی دوست دارم و البته ربطی به ناب کلاب،اهالی کلاب یا کلاهبرداری بیمه ندارد. به هر حال من اطلاعات زیادی از این ماجرا داشتم وجذب درون مایه استعاری آن شدم.اغلب به خودم می گویم که این ماجرای آدم هایی است که براستی می خواهند بدل کل یک مردم باشند اما در این میان به تعبیر درست کلمه به اجزا و پاره هایی ازخودشان بدل می شوند.

آیا این مردم روش خاصی را برای قطع اعضای بدن شان ترجیح می دادند؟

نه.مسابقه آزاد بود.[می خندد].برای مثال یک نفر افریقایی-امریکایی دستش را با اره نواری قطع کرده بود اما نرفته بود ببیند که طبق قرارداد، بیمه اش از روز بعد اعتبار می یابد.

آیا این به دلیل گسترش شرکت های بیمه نبود؟

مردم ناب سیتی زیر پوشش شرکت های بیمه مختلف بودند.این پیش از دوره کامپیوتر بود.در آن زمان پایگاه داده پردازی عظیمی وجود نداشت.مردم بیمه نامه های جور واجور داشتند.مثلا می توانستید بیمه رفتن به شکار بگیرید.اگر از سر اتفاق درطی شکار دست و پای شان تیر می خورد می توانستند حق بیمه دریافت کنند.روش ترجیحی از دست دادن یکی از دست و پاها از هر دو سوی بدن بود.این می توانست بازوی چپ باشد که در آن صورت هنوز هم می توانستید چک های تان را امضا کنید و یا پای راست باشد که در چنین حالتی می توانستید تعادل تان را به کمک چوب زیر بغل برقرار کنید.من درباره تبدیل این داستان به فیلمی داستانی درآینده صحبت کرده بودم اما هیچ وقت نشد که فیلم نامه آن را جمع و جور کنم. البته دوره خیلی سختی درعالم سینما بود.شاید دارم توجیه می کنم ولی چیزی به نام سینمای مستقل وجود نداشت.واقعا وجود نداشت.ولی عجیب بود که همین نوع سینما در آلمان وجود داشت چرا که دنیای فیلم های هنری آلمان با کارهای فیلم سازانی چون فاسبیندر،هرتزوگ و وندرس و دیگران رو به شکوفایی نهاده بود.

وقتی دروازه های بهشت تکمیل شد هیچ کس نمی دانست با آن چکار کند.کسانی از آن خوششان می آمد اما هیچ تصوری برای چگونگی پخش آن نداشتند چون اساساهیچ پیشینه ای برای پخش چنین چیزهایی وجود نداشت.بگذریم که حالاسینمای مستقل هم به جایی رسیده که استودیوها آن را زیر سیطره خود گرفته اند. وقتی به سرمایه گذاری برای فیلم های مستند فکر می کنم سریع به یاد بودجه استودیویی می افتم.مه جنگ را شرکت سونی کلاسیکز پخش کرد.امیدوارم سونی به پروژه بعدی ام نیز علاقه نشان دهد.

از کی گرایش تان به فیلم از حد علاقه بالاتر رفت؟

من از دوره دانشجویی در برکلی به سینما علاقمند شدم.در« پاسیفیک فیلم ارشیوز»شروع به فیلم دیدن کردم.و از دیدن فیلم به برنامه ریزی مرورآثار در« دی اف ای» رو آوردم.من همه این مرور آثارهای عجیب و غریب را پشت سر نهادم.برای مثال مجموعه ای از مرورفیلم به نام« نه کاملا سفید»برگزار کردم که به زناشویی میان نژادی می پرداخت. به شدت به داگلاس سرک علاقمند شدم ویادمان کارهایش را برگزار کردم.سرک را به این خاطر دوست داشتم که می توانست همزمان به دو چیز بپردازد.او به مخاطبان هولیوود آن چه را که در پی اش بودند بخشید—این مخاطبان در کارهای او شخصیت ها را ازبند رسته و رها از قواعد رایج می یافتند.اما نگاه دیگری هم می توان به بیشتر فیلم های او و البته نه همه آنها داشت.این فیلم ها ازجمله تیره ترین و یاس آمیزترین آثاری هستند که تاکنون ساخته شده اند.من همیشه استدلال می کنم که در واقع فیلم خوب وجود ندارد بلکه نماهای خوبی در فیلم ها وجود دارد.یک مثال بارز در این مورد نمایی در فیلم « فرشتگان بی رونق» است که آن را خیلی دوست دارم.وقتی این فیلم را می بینید فکر می کنید شخصتی که راک هودسون بازی می کند شخصیت محوری است در حالی که این شخصیت جیگ مکانیک با بازی جک کارسون است که محوری است.او مکانیکی است که با کم شروع می کند و با کمتر پایان می دهد.من حقیقتا تکنیک فوکوس تعقیبی از نقطه ای به نقطه دیگر را در فیلم برداری دوست ندارم اما چنین فوکوسی در فیلم « فرشتگان بی رونق» وجود دارد که فکر می کنم یکی از بهترین نماهایی است که تاکنون در سینما دیده ام.فوکوس از جیگ به آن سوی خیابان کشیده می شود و آن قدر ادامه می یابد تا به به جای نامعلومی می رسد و بدین سان نه تنها کل این صحنه بلکه کل فیلم را نیز پایان می دهد.

بیایید درباره ایده«کارآگاه بی سرنخ» صحبت کنیم.این یک روش نقل داستان است که شما سخت به آن علاقمندید و در گذشته از ولادیمیر ناباکوف به عنوان چهره ای در ادبیات یاد کرده اید که از این شیوه به نحو موثری بهره می گیرد.

فکر می کنم نمونه های چندی برای کارآگاهان خود فریب، یا راویان غیر قابل اعتماد وجود شته باشد.ناباکوف این را یک مرحله فراتر می برد—راوی بی سرنخ، راوی ای است که هیچ ایده ای ندارد. کاینبوت هم همین ایده را دارد،[چارلز کاینبوت شخصیتی است معرف یک محقق غیرقابل اتکا وداستانی که« آتش رنگ پریده» ناباکوف رامعرفی می کند]کاینبوت دیوانه است. واضح است که هرشرحی که اومی دهدخلاف چیزی است که فکرمی کنیم دارد رخ می دهد.بنابراین ممکن است هیچ تصوری از آنچه دارد رخ می دهد نداشته باشیم.و این خیلی خیلی جالب است.من دوست دارم به خودم مثل کاینبوت فکر کنم:آدمی که کاملا دیوانه شده اما باور ندارد.

آیا فیلم هایتان را داستان های پند آموز می دانید؟

بدون توجه به برداشتی که این حرف ایجاد می کند باید بگویم که ما آدم های دست و پاچلفتی ره گم کرده ای هستیم.می توانید به فیلم های من به عنوان داستان های پند آموز فکر کنید اما می توانید همچنین به آنها به عنوان داستان های یاس آمیز هم فکر کنید چرا که دست کم در یک داستان عبرت آمیزدست کم این تصور را دارید که با شنیدن چنین داستانی ممکن است به آثارو نتایج بهتری دست یابید.درهرحال هیچ فکر نمی کنم این مقایسه مورد داشته باشد.بلکه برعکس فکر می کنم نقطه مقابل آن باشد.

۴/۲۹/۱۳۸۵

ارول موریس،مستند ساز امریکایی

ارول موریس


ارول موریس
نوشته اریک مو
محسن قادری

من هیچ وقت موافق نظر گدار نبودم که فیلم حقیقت است 24 بار در ثانیه.با اندکی تفاوت من رو نوشت دیگری از این فکرارائه می دهم: «فیلم دروغ هایی است 24 بار در ثانیه.»جمله تقریبا همان است منتها با اندکی تفاوت.
ارول موریس

ارول موریس متولد 5 فوریه درهیولت نیویورک است .او دوره لیسانس تاریخ را دردانشگاه ویسکانسین-مدیسون گذراند و سپس برای دوره کارشناسی ارشد و دکترای فلسفه در دانشگاه پرینستون و دانشگاه کالیفرنیا-برکلی نام نویسی کرد.او آنگاه به فراگیری سینما نزد ورنر هرتزوگ پرداخت که در عبارت مشهوری گفته بود اگر دانش آموزاو بتواند فیلمی که مدت هاست درباره اش صحبت می کند را تمام کند کفش خود را خواهد خورد.این فیلم که به شهرت هم رسید اولین کار بلند موریس بود: دروازه های بهشت.هرتزوگ به عهد خود وفا کرد و در فیلم کوتاه لس بلانک که عنوان مناسبی هم دارد و در سال 1980ساخته شده به گفته خود عمل کرد.عنوان این فیلم چنین است:








فیلم شناسی
مه جنگ:یازده درس از زندگی رابرت س.مک نامارا/2003
اول شخص،مجموعه تلویزیونی/2000
جناب مرگ:ظهور و سقط فرد آ.لوشر/1999
سریع،ارزان و بدون نظارت/1997
تاریخچه زمان/1991
باد تاریک/1991
خط نازک آبی/1988
ورنون،فلوریدا/1981
دروازه های بهشت/1978

جوایز مهم
اسکار بهترین مستند 2004 برای فیلم مه جنگ

جشنواره فیلم سادانس
جایزه بزرگ هیات داوران برای بهترین مستند،1992برای فیلم تاریخچه زمان
جایزه بهترین مستند از سوی فیلم میکرز ترافی،1992برای فیلم تاریخچه زمان

نهاد جهانی مستند
جایزه آی دی ای،1988برای فیلم خط نازک آبی

زندگی و فیلم ها
موریس قواعد مستند و سینما وریته را به شدت نقد می کند،مکتبی که معتقد به اصالت ذاتی حقیقت فیلم شده است. او درباره فیلم دروازه های بهشت به مخاطبان خود درهاروارد گفت:«تصمیم داشتم همه قواعد را درهم بشکنم.» او به جای کاربرد تجهیزات ساده قابل حمل ترجیح می دهد ازتجهیزات استودیویی سنگین استفاده کند.وی ازمردم می خواهد که مستقیما با دوربین صحبت کنند،شگردی که کاملا درتضاد با این ایده است که دوربین های مستند می بایست پنهان و بی حضور باشند.«آیا آنچه من انجام داده ام اصالتش بیشتریا کمترازسینما وریته است؟نظر من این است که اصالتش نه کمتر و نه بیشتر است.

ورنون،فلوریدا انتخابی دور از ایده اصلی موریس بود.او در آغازقصد داشت حکایت شهری در فلوریدا را بازگو کند که تعدادی ازساکنان آن به گونه شبهه انگیزکوشیده بودند با قطع دست و پایشان ازحق بیمه برخوردار شوند. موریس پی برد که هیچ یک از این افرادحاضربه صحبت درباره این کلاهبرداری هولناک نیستندوحتی خویشاوند یکی ازاینان هنگام انجام پژوهش های مقدماتی این فیلم، موریس را سخت به باد کتک گرفت.او در عوض فیلم دیگری درباره ساکنان دورافتاده حومه نزدیک ورنون ساخت.فیلمی که نشان گر مهارت موریس در یافتن عمق موضوع درمکان و موضوعی ناآشناست.

موریس درپی تامین بودجه برای طرح های نوین خود درمیانه دهه 80به عنوان کارآگاه به کارمی پرداخت. ارزش این انتخاب شغلی، درفیلم خط نازک آبی مشهود است که به عنوان« نخستین راز سینمایی که پرده از روی یک جنایت برداشته»شناخته می شود.حاصل این فیلم تبرئه راندال آدامز بود که به خطا به خاطر قتل یک افسر پلیس تگزاس در آستانه اعدام قرارداشت.

ازآن زمان تاکنون موریس همچنان از بدنامی!خود بهره برده است.تاریخچه زمان فیلمی درباره زندگی وکار استفن هاگینگز فیزیک دان،نخستین مستند اوست که برایش جوایزی به همراه داشته است.او درفیلم سریع، ارزان وبدون نظارت به گونه ای تمام و کمال داستان چهار متخصص را بیان می دارد که ظاهرا درحوزه های متفاوتی به کار مشغولند: یک رام کننده شیر،یک متخصص موش کور افریقایی،باغبانی که تصویرحیوانات عظیم الجثه را در پرچین های گیاهی حک می کند و دانشمندی که طراح روبات است.جناب مرگ به بررسی زندگی فرد آ.لوشر می پردازد که درحرفه اش به عنوان طراح وتعمیرکارصندلی الکتریکی، اتاق های گاز و نظایر آن گرفتارآمده است. او پس از آن که معلوم می شود به انکار هولوکوست برخاسته کارش را از دست می دهد.

موریس در سال 2000مجموعه تلویزیونی بسیار تحسین برانگیزی با نام اول شخص را برای شبکه براوو(و بعدا برای شبکه ای اف سی)ساخت و در آن ازوسیله ابداعی خود موسوم به«اینتروترون»(نوع تغییر یافته تله پرامتر یا متن نما)استفاده کرد که به موضوعات انسانی اوامکان می دهد تاهمزمان هم در تماس چشمی با او باشند وهم مستقیم به دوربین بنگرند.مه جنگ به عنوان بهترین مستند 2004 نخستین اسکاررا برای موریس به همراه آورد.این فیلم به شکل مصاحبه ای طولانی است که با رابرت مک نارا وزیردفاع امریکا در دوره جنگ ویتنام انجام شده است.موریس که در آن سالیان،فعال سیاسی صلح طلب به شمار می رفت در این فیلم می کوشد با امکان دادن به مک نامارا درارائه روایت خود از تاریخ، نفرتی را فرونشاند که زمانی نسبت به این چهره سیاسی داشته است.


موریس افزون بر این ها مجموعه فیلم های تبلیغاتی به یاد ماندنی وجذابی برای شرکت های اپل و دیگر شرکت های شناخته شده ساخته است.او با این کار در پی آن است که توان سرمایه گذاری مستقل کارهایش و در نتیجه احاطه خلاق برمستندهایش را به دست آورد.

در وب سایت ارول موریس می توانید افزون برمطالب وگفت و گوها، پاره های کوتاهی از فیلم های او،فیلم کوتاه او برای اسکار وهمه فیلم های تبلیغاتی اش که اغلب سرشاراز ایده های ناب و ساده اند را ببینید .اینترنت سرعت بالا ونصب برنامه کویک تایم ضروری است.

قواعد مستند

من و خوشه چینان (2000)ساخته آنیس واردا


قواعد مستند
اریک مو
محسن قادری


مستند چیست؟
پاسخ کوتاه

تعریف ساده مستند« فیلم ناداستانی» است.در واقع بسیاری از فیلم سازان و جشنواره های فیلم ترجیح می دهند از این عبارت استفاده کنند تا توصیف بهتری ازطیف وسیع فیلم هایی به عمل آورند که عموما زیر چتر مستند جای می گیرند.« مستند» غالبا درمحاسبات گیشه ای زیرگونه ای از فیلم ناداستانی منظور می شود که درکنار فیلم های کنسرت، فیلم های قطع بزرگ(ایماکس)،فیلم های تالیفی یا گردآوری شده، و فیلم های« واقعیت»(رئالیتی فیلمز)چون فیلم« جاکاس»جای می گیرد.تا آنجا که من می دانم کشیدن خطوط تفکیک میان این فیلم ها دلبخواهی و تا حدی بی معناست.قطعا برخی فیلم ها از فیلم های دیگر« جدی»ترند اما کشیدن خطوط تفکیک کار چندان ساده ای نیست.

مهم ترین تمایزفیلم های مستند از دیگر فیلم ها این است که این فیلم ها بیشتر می کوشند واقعیت را به ما نشان دهند تا داستان های ساختگی را.

پاسخ بلند

قواعدی رسمی برای فیلم های مستند وجود ندارد با این حال آرمان های خاصی وجود دارند که چه بسا بتوان آنها را با فیلم های مستند پیوند داد:

آدم ها، مکان ها و رویدادهای ارائه شده واقعی اند.
رویدادها همان گونه که رخ داده اند به فیلم درآمده اند و برای دوربین بازسازی نشده اند.
رویدادها به همان ترتیبی که در زندگی واقعی رخ می دهند در فیلم نیزاتفاق می افتند.
آنچه در فیلم به ثبت رسیده بر شواهد و ادله تاریخی موجود استوار است.
عقاید فیلم سازان و احساسات فردی شان بیان نشده است.

احتمالا به فیلم هایی فکر می کنید که این « قواعد» را می شکنند.برخی از این استثناء های مستند مدت ها پیش به انگیزه آزادی خلاقه و این دریافت که فیلم ذاتا جایگزین ناقصی برای واقعیت است کنار گذاشته شدند.برخی از فنون مشترکی که گاه به دلیل تخطی از« قواعد» مستند به نقد کشیده می شوند عبارتند از:

باز سازی
در برخی بازسازی ها آدم ها و مکان های عینی به کارگرفته می شوند و در برخی دیگر بازیگران.مباحثاتی در این باره در جریان است که آیا این بازسازی ها باید برای مخاطب برچسپ خاصی بپذیرند واگر چنین است چه برچسپ هایی. این موضوع در پی بحث هایی مطرح شد که با فیلم « زمانه غدار: رهپیمایی کودکان » برنده اسکار2005 بهترین مستند به دنبال آمد.

پویانمایی و جلوه های ویژه
این فنون اغلب همچون ابزاری برای انتقال آن بخش از داستان به کار گرفته می شوند که دوربین ازثبت آنها ناتوان است.از جمله این موارد می توان به رویاها، خاطرات و تخیلات افراد اشاره کرد.«در قلمرو ناواقع» و« شکوه امریکایی» دو فیلمی هستند که از این فنون بهره می گیرند.



خط زمانی متغیر
مستندهای بسیار کمی به زمان بندی دقیق صحنه ها وفادارند.از آنجا که فیلم نهایی صرفا درصد بسیار کمی از کل فیلم های گرفته شده را نشان می دهد بسیاری از کنش ها و گفته ها و اشارات ضرورتا از بافت اصلی فیلم بیرون گذاشته می شوند.جابه جایی نظم و ترتیب صحنه ها اغلب به خاطر شفافیت داستان صورت می گیرد.

تدوین و حذف ها
گاه به خاطر این که ارائه همه جانبه وشفاف موضوع در ظرف دو ساعت یا کمتر بسیارپیچیده است بخش هایی از داستان حذف می شود.فیلم سازان گاه برای رسیدن به فیلمی قابل درک و دریافت برای طیف وسیع مخاطبان چه بسا برخی نظریات علمی محققان را نادیده بگیرند.برخی مستندهای تلویزیونی که به سرعت تهیه می شوند از این لحاظ مورد نقد قرارمی گیرند.اهمیت نسبی هر بخش از داستان همیشه تصمیمی ذهنی از سوی فیلم ساز است.


دیدگاه شخصی
فیلم های دیگری نیز وجود دارند که آشکارا بسیارشخصی اند و حاوی حجم وسیعی از عقاید و تفسیرها هستند. فیلم-مقاله ارزشمند آنیس واردا درباره اشیاء بازیافته به نام من و خوشه چینان در این حوزه جای می گیرد. به همین سان مایکل مور و دیگر فیلم سازان هوادار موضوع، در فیلم هایشان آمیزه ای از حقیقت و دیدگاه شخصی را به کار می گیرند.فیلم های ناداستانی در طی تاریخ دراز خود خواه به گونه علنی(برای نمونه در فارنهایت 9/11)و خواه در قالب تبلیغات سیاسی(برای نمونه مجموعه مستند« چرا می جنگیم» ساخته فرانک کاپرا و« پیروزی اراده» ساخته لنی ریفنشتال) همچون ابزارهای اقناع کننده به کار رفته اند.


آنیس واردا در من و خوشه چینان

در حالی که به طور قطع فیلم های بسیارارزشمند دیگری وجود دارند که «قواعد»سنتی مستند را به کار می گیرند،فیلم های ناداستانی کاری بسیار فراتر از مستند ساختن حقایق جهان انجام می دهند.این فیلم ها تصویری اجمالی از اذهان و تخیلات مردم به ما ارائه می دهند.این فیلم ها آموزش می دهند،روشن گری می کنند،متقاعد می سازند و حتی(زبانم لال!)سرگرم می کنند.

۴/۲۲/۱۳۸۵

آنتوان دوماکسیمی


فرازبست ماداگاسکار

جهان ازنگاه آنتوان دوماکسیمی
محسن قادری



آنتوان دوماکسیمی فیلم های بسیاری درباره جانوران و درباره کاوش های علمی خود در گوشه و کنار جهان ساخته است.اوبرای تحقق ایده هایش از یخچال های گرونلند تا ژرفای اقیانوس ها سردرآورده است.این فیلم ساز 47ساله که ازکلیشه ها گریزان است با دو تن از دوستانش بالونی طراحی کرد تا دسترس ناپذیرترین نقاط جهان را فیلم برداری کند.پس از اجرای برنامه هایی چون«جهان های نو»،«منطقه وحشی»و«مرا با خود ببر» برای شبکه 2تلویزیون فرانسه و برنامه«فراسوی تپه های شنی»برای شبکه تلویزیونی فرانس 5هم اکنون تازه ترین مجموعه مستندش بانام«پیش شما می خوابم...1»از همین شبکه پخش می شود.اواین مجموعه را به تنهایی با یک دوربین تن بست(استیدی کم)و دوربین سبک متحرکی از سفرهایش به سراسر جهان ساخته است.


ماکسیمی با کوله پشتی و دوربینی بر شانه گام درماجراهای گوناگون می نهد تا به یک ایده اصلی تحقق بخشد:دعوت خود به خواب نزد کسانی که نمی شناسد و بدین سان شناختن و درک بهترآدم ها و شریک شدن در زندگی روزمره شان. دوماکسیمی در این مجموعه به دیدارآدم های گوناگون می رود و با آنها از در دوستی وگفت و شنید درمی آید و در صورت امکان شب را نیزبا آنها به سر می برد.او سالیان بسیاراست که حهان را در می نوردد و همزمان فیلم می گیرد. این بار در این برنامه او در پی آن است تا وجه دیگرسفر را بازنمایاند: دیدار.او در طی یک سال از ده ها کشورعبور کرده و در هر یک از آنها 15روز سپری کرده است.او به لطف روش فیلم برداری اش که شامل دوربینی بسته به دوش و دوربینی متحرک است تماشاگران تلویزیونی را مخاطب قرار می دهد وآنان بدین سان احساس می کنند گام به گام با او همسفرند.افزون بر این، دوربین گاه چشم کنجکاوی است که جلب توجه می کند وارتباط را سهولت می بخشد.



دوماکسیمی پس از پرواز پاریس-پکن راهی دیوار بزرگ چین می شود اما به جاهایی سر می زند که کم تر توریستی باشند.او یک کلمه چینی نمی داند و تنها عبارتی که درسینه دارد این است:«خانه تو می خوابم.»او در رستورانی به سراغ گروهی می رود که درحال ناهارخوردنند.یکی از آنها می پذیرد که به او جا دهد ودرنهایت همراه با همه اعضا خانواده اش چگونگی پختن غذای « راویولی» را یاد می گیرد. کارگردان دیدارهایش را در گستره زمان عینی به فیلم در می آورد وبییندگان تلویزیونی را در لحظات شاد، خنده ها، پریشانی ها و تردیدهایش سهیم می سازد و واکنش مخاطبان را برمی انگیزد.در چین اندکی دچار حیرت فرهنگی می شود.هر بحثی که در اینجا درمی گیرد به امریکا و رسوم گوناگون دو کشور ربط می یابد.درفاصله هر مرحله از سفر، تصاویر سفرهای مختلف به گونه گرافیکی در کنار یکدیگرچیده می شوند و حالتی از تیتراژ یا پاساژی موضوعی چون ورق خوردن دفتر خاطرات سفر پدید می سازند. در شانگهای کارگردان از خیابان های اصلی دوری می کند و در کوچه پس کوچه ها سگ« پودل» سفیدی با گوش های رنگ شده را دنبال می کند،جوانی او را به ناهار دعوت می کند اما به دلیل کمبود جا به او قول خواب نمی دهد، سپس در برخورد به سه دانشجو شانس زیادی می آورد.او با شگفتی درمی یابد که آواز«هلن و پسران» در اینجا موفقیت زیادی داشته.سرانجام تصمیم می گیرد که در قلب روستایی در چین به معبد کومبوم برود.مشکل زبان باعث ایجاد تبادل های خنده دارمیان او و آدم ها می شود و خنده ها اغلب عامل مناسبی برای ارتباط هستند. پس از گذراندن یک روز در مزرعه، چانگ مئی، یک روستایی خنده رو او را به خانه اش دعوت می کند. آنتوان دو ماکسیمی گلچینی از سکانس و تصویر اصیلی از این سرزمین به دست می دهد.



مجموعه «پیش شما می خوابم...» که اوج کوشش های فیلم سازی دوماکسیمی است سرشار از لحظات حقیقت و ثبت واقعیات عینی است.او طرح تصویری از پیش آماده ای ندارد.تنها ازاین شهر و آن شهر واین روستا و آن روستا دیدن می کند و ازهرچه پیش می آید و هرآن که می بیند فیلم می گیرد.درواقع دوربین در این دیدارهای اتفاقی حالت ضبط صوتی را دارد که در گوشه ای نزدیک به موضوع کارگذاشته شده و بدون هرگونه مداخله خاص صداها را ضبط می کند.جز درهنگامی که دوماکسیمی لازم می بیند برای جلوگیری از عدم ابهام در برخی صحنه ها موضوعی را که از قاب خارج شده با حرکت دوربین دنبال کند در بقیه جاها دوربین تنها ابزار ضبط صدا و تصویر است که دکمه اش زده شده.این شانه های فیلم ساز و پیکر اوست که به هر سو می چرخد زاویه دوربین نیز دگرگونی می پذیرد. دوماکسیمی هنگامی که می خواهد خود نیز در تصویر باشد و عمل فیلم برداری مانع این کار است دوربین را به آدمی کاملا ناشی و غیرحرفه ای می سپارد و خود به یکی ازموضوعات فیلم هایش بدل می شود.کیفیت تصویر،حرکات و تکان خوردن های دوربین،تصاویرضد نوروحتی سرازیر شدن زوایای دوربین چندان اهمیتی برایش ندارند.آنچه مهم است دیدار با مردمان و جهان های ناشناخته است.او درهمه مناطق جهان می رسد تنها به گفتن کلماتی ساده بسنده می کند اما در پاره ای مکان ها هیچ زبانی جز زبان اشاره کارساز نیست.نه هیچ کس حرف او را می فهمد و نه اوحرف کسی را.اما همه جا زبان اشاره و خنده و دست دادن ها چاره سازاوست.

شاید یکی از دلایل اصلی قدرت این مجموعه که کوشیده شده دوربین درآن کم ترین مداخله را داشته باشد حضور شاد وسرزنده،جامعه نگر،تیزبین،صمیمی وهوشیار کارگردان در سیمای جهان گرد ره گم کرده ای است که پس از تجربه سفرهای دور و دراز وبرپایه دریافت های جامعه شناختی خود به خوبی از عهده رویارویی های مستقیم با موضوعاتش برمی آید.توضیحات مستقیم دوماکسیمی او را از به کارگیری گفتار متن های کلیشه ای رهایی بخشیده است.گفتارهایی آنی، فی البداهه وخلاق که به هیچ روبا گفتار متن های جدی و ملال آور گفتارنویسان مستند قابل قیاس نیست. توضحات او یا به عبارتی گفتار متنش همه جا در همرهی آدم ها و و در افریقا بیشتر سوار بر موتورسیکلت بیان می شود.

دوماکسیمی در کوره راهی پرت و دورافتاده با موتوری اجاره ای و درب و داغان که به زحمت پیش می رود به دختری جوان بر می خورد.هر دو چون موجوداتی از دو جهان ناشناخته کمی با تردید و دودلی به یکدیگرمی نگرند و سپس خنده کنان با هم دست می دهند. دوماکسیمی می کوشد از او سراغی ازروستایش بگیرد.دختر می خندد.واژه های فرانسه و انگلیسی از کار می افتند و دوماکسیمی خنده کنان و هیجان زده سرمی جنباند.دختر نیز می خندد.در پایان دوماکسیمی دست می برد و تارهای ضمخت موهای او را که به آرایش افریقایی بافته شده اند به دست می گیرد.دختر نیز دست در موهای او می برد و جنس آنها را بررسی می کند.دختر کلمه ای بومی برای مو به کار می برد.دوماکسیمی ناشیانه آن را تقلید می کند و کلمه ای می آموزد.انگار این تنها ارمغان سفر او ویگانه چیزی است که دو انسان از یکدیگر می آموزند.



دوماکسیمی اما همه جا می کوشد با این آدم ها بماند و از جزییات زندگی شان سر در آورد و شب در کنارشان به روز رساند.در آدیس آبابا به دو دختر دانشجوی 18 و 17 ساله برمی خورد که درخیابان با علاقمندی سر صحبت را با او باز می کنند وبه سادگی پیشنهاد دوستی و ازدواج به او می دهند!دوماکسیمی به نحوه رفتار آنها علاقمند می شود ودعوتشان را برای رفتن به خانه می پذیرد.آنجا خواهران دیگر،کودکان ریز و درشت،زنان همسایه ،مادر یکی از دختران و دیگر افراد خانواده به دیداراو می آیند و دوستی و پرحرفی و خنده ها یا همان بهانه های اولیه وهدف اصلی سفرهای او لحظه لحظه خود را می نمایانند.دوماکسیمی از هیجان می خنند و دختران نیز سرمستانه می خندند.انگارکه هیچ کس حرفی برای گفتن ندارد.اما چیزی نمی گذرد که هنرنمایی آنان شروع می شود: دختران شاد مانه می رقصند و تقلیدی بس توانمند از شوهای ویدیویی خوانندگان انگلیسی زبان می کنند.دوماکسیمی مجذوب این لحظات گاه سر در قاب می آورد و گویی می خواهد با نمایاندن خود درکنار آنها از این خوانندگان بزرگ امضایی تصویری بگیرد.اوعکسی از پدر خانواده بر تاقچه می بیند و از آن فیلم می گیرد.او7 ماهی است درگذشته اما شادی همچنان درخانه به جاست. زندگی ادامه دارد.دوماکسیمی از تصمیم خود به سر بردن شب درکنارآنها منصرف می شود و درپایان دختران را تا خیابان در شب دنبال می کند و علی رغم میل خود و آنها با ایشان خداحافظی می کند.سفرهایش به او آموخته که می بایست به اصول سنت احترام گذاشت حتی اگر سنت خود او را به زیر پا گذاشتن این اصول فراخواند.

آنچه در پی می آید گفت و گویی با آنتوان دو ماکسیمی است که در آوریل 2002 پیش از ساخت مجموعه جدید«پیش شما می خوایم...»انجام شده است.




فیلم برداری همیشه یک ماجراجویی است

آیا این فیلم سازی است که شما را به جاده ها می کشاند؟

بله،کاملا.چون که من پیش ازدرپیش گرفتن این حرفه هرگز مسافرت نکرده بودم.در بیست سالگی در واقع پا از فرانسه بیرون ننهاده بودم.دوست داشتم به عنوان فیلم ساز کار کنم اما دقیقا نمی دانستم چطور باید به این هدف برسم.من از مدرسه خیلی زود بیرون آمدم.در واقع،برایم فرصتی پیش آمد که دربخش فیلم سازی ارتش کار کنم و این موقعیت را دو دستی چسپیدم.هرگز از این نظر متاسف نیستم. چون کارهای بسیار ارزشمندی انجام دادم وکارم را یاد گرفتم.

اولین بار به کجا سفر کردید؟

در آن دوره دوست داشتم صدابردار شوم.برای امتحان صدای یک تانک را ضبط کردم و چون نتیجه رضایت بخش بود به بیروت رفتم و برای فیلم برداری عضو گروه کلاهخود آبی ها شدم.این مستند درباره نیروهای فرانسوی درگیر در این کشمکش بود.دوست داشتم مسافرت کنم.به مرور زمان پی بردم که هرچند به فنون صدا علاقه مندم اما این هدف نهایی من نیست.چیزی که دوست داشتم سفرکردن و زندگی ماجراجویانه بود.خیلی زود پی بردم که این ماجراجویی اگر بسیار دور و درسرزمین های ناشناخته باشد بسیار زیباتراست.

چه چیزی شما را به کاوش های علمی(در مکزیک،گویان،گرونلند،کامرون...)کشاند؟

در واقع من ابتدا سعی کردم برای فیلم برداری از کاوش های غیرعلمی به سفربروم.بعد از آن، سه سال برای شبکه سی بی اس نیوز کار کردم.به بیروت برگشتم و همچنین جنگ ایران-عراق را پوشش خبری دادم.سپس در یک آن از اینکه چیزی جز هتل ها را نمی بینم واساسا از این که کارم ازدنیای سیاست فراتر نمی رود خسته شدم.با خود فکر کردم که چندین هفته درکشوری سپری کرده ام ولی چیزی جز هتل ها و وزارت خانه ها به چشمم نخورده.دوست داشتم تغیری ایجاد کنم و به سمت کاوش های علمی و مستندهایی درباره حیوانات بروم زیرا اینها حوزه هایی هستند که به شما امکان می دهند که در یک کشور واقعا به مسافرت بپردازید.این کاوش ها اغلب شما را به مکان های متروک و رهاشده واغلب بسیار زیبامی کشاند و کاربه شما موقعیتی می دهد که با آدم ها ارتباط بگیرید. فیلم برداری همیشه یک ماجراجویی است.

آیا مشخصا طبیعت بی کران است که شما را جذب می کند یاهمه چیز اتفاقی است؟

فکر می کنم کمی از هر دو.هنگامی که ازکوه یخی به بلندی 200 متر در گرونلند فرود می آیی و تنها ریسمانی تو را بین آسمان و زمین نگه داشته به خودت می گویی این جایی عادی برای یک انسان نیست.در اینجا سویه ای ژرف و خیره کننده وجود دارد.به خودت می گویی تو یکی ازانگشت شمار آدم هایی هستی که به اینجا آمده اند و از این موقعیت واقعا استفاده می کنی،حتی اگر این آخرین لحظه عمرت باشد.

سینما موتور من است

کدام یک از سفرهایتان بیشتر بر شما تاثیر گذار بوده؟

سفرهای بسیار زیادی بوده که رویم تاثیر گذاشته اند ولی راستش برایم دشواراست بگویم این یا آن را ترجیح می دهم.من در زیر دریایی نوتیل در عمق 5000متری دریا بوده ام و همین طورمدت 24 ساعت درعمق 300متری در یک زیر دریایی اتمی بوده ام. ازپرتگاه های یخی فرود آمده ام،چهار باربه«فرازبست*» ماداگاسکار رفته ام، سازه بس عظیمی(500متر مربع) که با یک کشتی هوایی برفراز جنگل کارگذاشته شده است.به کاوشی رفتم موسوم به« تمدن فراموش شده ریو لاونتا».درآنجا به جست و جوی تمدنی گمشده بودیم.غارهای بودند که دسترسی به آنها دشوار بود.در این غارها به بازمانده اجساد کودکان قربانی برخوردیم.اینها لحظات منقلب کننده ای بودند.


آیا شما با دانشمندان تماس می گیرید یا خودتان جزءجدایی ناپذیر پروژه هستید؟

درواقع قواعدی وجود ندارد.عموما سفرهای اکتشافی جالبی به من پیشنهاد داده اند، اما پیش ازمعروفیت درپی یافتن موضوعی بودم که مرا از ته دل برانگیزد، سپس همزمان که به دنبال تهیه کننده می گشتم درگیر این بودم که آن را با موفقیت نشان دهم.


آیا هیچ وقت احساس کرده اید که زندانی دوربین هستید؟

نه.در واقع، وقتی فیلم یا باتری دوربینم تمام می شود به خودم می گویم:«بخت با من است».همین به من امکان می دهد که از این که نمایی را از دست داده ام زیاد نومید نشوم.ولی وقتی مستندی می سازم کاملا روی آن سرمایه گذاری می کنم، دلم می خواهد که مستند خوبی بشود، خستگی جسمی بعدا از بین می رود.در طی یک سفر اکتشافی، متوجه شدم که با دوربینم به ارتفاع 6000متری رسیده ام، من بدون دوربین ارتفاع بیش از چهار تا پنج هزار متر را بالانمی روم.سینما موتور من است.

دلم نمی خواهد برای سفر سفر کنم

آیا خود را ماجراجو می دانید؟

نه.فکر می کنم اصطلاح «ماجراجو» را دیگران باید به کار ببرند.به محض اینکه می روم فیلم یا گزارش هایی آماده کنم با خودم نمی گویم که ماجراجو هستم.اغلب،این اصطلاح مبتنی بر برداشتی است که آدم ها از فرد دارند،برداشتی که اغلب دقیق نیست. فکرمی کنم ماجراجو کسی است که آفریننده رویاست.


دقیقا.به نظر شما چه کسی بیش از همه معرف ماجراجویی است؟








برای من،گزارشگران جنگ ماجراجویان هستند، خیلی بیش از آنهایی که امروزه آنها را ماجراجو می خوانیم.موارد اخیر مسافرند. مسافر بودن خوب است اما درقیاس با گزارش گران جنگ آنها مطلقا بسیارکم دست به خطر می زنند.بعد از این مرحله می تونیم از خود بپرسیم که آیا ماجراجویی با خطر کردن پیوند دارد؟

آیا ادبیات اشتیاق ما را به سفر تغذیه می کند؟

کاملا.من در واقع هرگز در زندگی ام جز ماجراهایی که از سر گذرانده ام.مطالعه ای نداشته ام.کتاب های دریایی را بسیار دوست دارم: کتاب های آلن ژربو که نخستین کسی است که با یک کشتی تفریحی ازاقیانوس آرام گذشت و به ویژه یکی از نخستین کسانی است که به نقل داستان پرداخته و بنابراین به خیال خود پر و بال داده است.همچنین می توان به ماکس گراولو و البته به کتاب های برنار مواتسیه اشاره کرد. همچنین نوشته های افرادی یادم می آید که سوار بر کلک از اقیانوس آرام گذشتند.این نوشته به«ماجرای بالسا» موسوم است.از اینها که بگذریم درزمینه ماجراجویی های زمینی، نگارش های کوهستان را مطالعه کرده ام.این نگاشته ها واقعا اشتیاق سفر را در من برانگیختند.



شمابه انگیزه فردی سفر می کنید؟







دوست ندارم برای سفر سفر کنم.برای مثال بازدید ازچین هیچ چیزی برای من ندارد.من بدون هدف مشخص به جایی می رسم که هیچ کس را نمی شناسم.به هنگام فیلم برداری در محیطی هستی که نمی شناسی،اما نیاز داری که فلان چیز را پیدا کنی،نیاز به رفتن به فلان مکان داری و بنابراین به آدم ها برمی خوری.برای من این بهترین روش سفر است.من به انگیزه فردی مسافرت نمی کنم.یک بار به هند رفتم و در آنجا تا سرحد مرگ حوصله ام سر رفت، در لاداک بودم،هر روز می رفتم ببینم آیا هواپیمایی پیدا می شود که با آن به فرانسه برگردم.آنجا هیچ کاری نکردم.

سعی می کنم هیچ کاری را دوبار انجام ندهم

چه تفاوتی بین گردشگر و مسافر قائلید؟

فکر می کنم گردشگربه این گرایش دارد که هرچه بیش تر به راهنما بچسپد.او به جاهایی می رود که همه می روند،گردشگرهمچنین گرایش دارد که دلایل سفرش را بازگو کند،کاری که مسافر کم تر انجام می دهد.مسافر بیش تر برای خودش مسافرت می کند تا برای دیگران.جای شگفتی است که آدم های زیادی مسافرت می کنند بی آن که تماشاکنند...آدم هایی هم هستند که در بازگشت از روی عکس هایشان چیزهای را کشف می کنند که در سفرندیده بودند!مسافر لزوما به جاهایی که دیگران بسیاررفته اند نمی رود.به جای گرفتن عکس هایی که به هیچ کاری جز نشان دادن نمی آیند فکر می کنم باید وقت را غنیمت شمرد و مشاهده کرد،این خیلی خیلی سودمند است


آیا می توانید برای ما درباره «سینه بول»که خود شما یکی از بنیان گذارانش هستید توضیح دهید؟

درحقیقت ما سه نفره آن را بنیان نهادیم. دوستانی داریم که بالون می سازند،مشخصا افراد گروه«فرازبست»که یک کشتی هوایی است که بر فراز جنگل ها سازه کار می گذارد.ما خیلی زود پی بردیم که خوب است از درون بالون تصویر بگیریم.این کار را در برخی از موارد فیلم برداری مان تجربه کرده بودیم.اما بالون چیز بسیار سنگینی برای با خود بردن است.سبد بالون دست کم 90کیلو گرم است. بنابراین به ایده دیگری فکر کردیم که بتواند جوابگوی تصویر گرفتن مان باشد.ما سبدی حصیری را با جایگاهی دونفره جایگزین ساختیم ولفافی بسیار کوچک تر طراحی کردیم.بدین سان می توانستیم دورتر برویم وبه مکان های دسترس ناپذیرتری برسیم. برای مثال توانستیم تنها به کمک باد از یکی از کوه های یخ گرونلند به پرواز درآییم.اینهادرعین حال کارهای بسیار خطرناکی است.این بالون امکان انجام حرکت تعقیبی(تراولینگ) روی مناطق عبورناپذیر را می دهد و همین طورامکان انجام حرکات جرثقیلی نامحدود با بودجه های موجود مستند را فراهم می کند.این بالن چند بار اجاره رفته









سفر بعدی تان به کجاست؟

نمی دانم.فیلمی ساخته ام درباره گروه«فرازبست»، درعین حال برنامه «فراسوی تپه های شنی»را برای فرانس 5اجرا می کنم که به زودی به پایان می رسد.دوست دارم به خوشی ها تنوع ببخشم.در سراسر زندگی از خود پرسیده ام چکار باید کرد.خیلی دوست دارم به ژاپن بروم، به روستاها.سعی می کنم هیچ کاری را دوبارانجام ندهم.

فراز بست *


فرازبست -در اینجا واژه ابداعی-درتوصیف هر نوع سازه ای به کار رفته که برفراز چیزی دیگر کارگذاشته شود.اشاره دوماکسیمی به سازه عظیمی است که با یک کشتی هوایی بر فرازجنگل های استوایی ماداگاسکار کار گذاشته شده و همچون یک آزمایشگاه معلق به گیاه شناسان و جانور شناسان امکان می دهد که به بررسی های گوناگون علمی بپردازند.این سازه یا رصد خانه معلق طرح بلند پروازانه فرانسیس آله استاد گیاه شناسی گرمسیری،دنی کلایت مارل،هوانورد ماجراجو، و ژیل ابرسول، معمار فرازمینی بود.این سازه 20 سالی است که به دانشمندان امکان بررسی گستره جنگل گویان،کامرون،ماداگاسکار و پاناما و انجام پژوهش در 25 حوزه را می دهد.از جمله این حوزه ها اقلیم شناسی،حشره شناسی،ژنتیک،رایحه شناسی، و حتی ویروس شناسی است.


1.J'irai dormir chez vous,La série documentaire d'Antoine de Maximy,Sur France 5

۴/۲۰/۱۳۸۵

سیکو و فراخوان مایکل مور




سیکو فیلم جدید مایکل مور
محسن قادری

مایکل مور فیلم ساز جنجالی امریکا فیلم جدیدی با نام سیکو برای سال2007 آماده می کند.او در وب سایت خود به هوادارانش گفته که این فیلم درباره 45ملیون امریکایی است که از امکانات بهداشتی بی بهره اند.به گزارش دیلی واریتی مور گفته است که سه چهارم مراحل ساخت این فیلم به اتمام رسیده. فارنهایت 11/9 فیلم پیشین مور به رکورد فروش 119ملیون دلار در امریکا رسید و این بار شرکت وینستن چهل ملیون دلار برای تولید سایکو سرمایه گذاری کرده است.مور در ماه فوریه در فراخوانی از مردم تقاضا کرد تجربیات شخصی خود درپیوند با نظام بهداشت و درمان امریکا را به او اعلام دارند.19000تن به این فراخوان پاسخ دادند و مور و گروهش یک ماه صرف خواندن پاسخ هایی کردند که با پیک الکترونیکی برای وی ارسال شده بود.شرکت های دارویی پیشاپیش با پروژه مور به رویارویی برخاسته اند و به کارمندان خود هشدارداده اند که از مصاحبه با وی بپرهیزند.مور از آن سو گفته است که مستندش این بار رویکرد غیرمترقبه ای دارد.او می گوید: فکر نمی کنم این مملکت به فیلمی نیاز دارشته باشد تا به شما بگوید که سازمان های خدمات درمانی وشرکت های دارویی چگونه جیب مردم را خالی می کنند.همه این را می دانند.من دوست دارم چیزهایی را نشان دهم که شما نمی دانید.

آنچه در پی می آید ترجمه متن فراخوان مایکل مور در سایت رسمی اوست.این ترجمه تایید یا تبلیغی برای مایکل مور یا جهان بینی اش نیست و تنها درقالب«منابع مکتوب سینمای مستند» ارائه می شود.

خاطرات بد خود از نظام بهداشت و درمان را برایم ارسال دارید...فراخوان مایکل مور

دوستان،
دوست دارید در فیلم بعدی من چگونه ظاهر شوید؟می دانم که احتمالا خبردارید که درحال ساخت مستندی درباره صنعت بهداشت و درمان هستم(اما سازمان های خدمات بهداشتی ازاین موضوع بی خبرند، بنابراین به آنها چیزی نگویید...آنها فکر می کنند من درحال ساخت یک کمدی رمانتیک هستم.)

اگر کار مرا درطی این سال ها دنبال کرده باشید می دانید که هنگام ساخت فیلم هایم کمتر خود را نشان می دهم.مصاحبه نمی کنم،در تلویزیون نمایان نمی شوم و فرصت سرخاراندن ندارم.من وب سایتم را هر روز به روز می کنم(همین هفته چیزی نزدیک 4000.000نفر بازدید کننده داشته ام) وبقیه وقتم را...بگذریم، نمی توانم به شما بگویم چکار می کنم.اما شما به خوبی می توانید حدس بزنید.سرک کشیدن دردفاتر شرکت ها روز به روز سخت تر می شود اما به تازگی پی برده ام که اگرموهایم را مشکی کنم و شلوارک بپوشم واقعا کارساز است.

برگردیم به فراخوانی که برای حضور در فیلمم داده ام.آیا تا حالا شده که از سر درماندگی چیزی نمانده باشد خود را تسلیم کنید چون نتوانسته اید مخارج بیمارستانی فرزندتان را تامین کنید و بعد به خودتان گفته باشید«پسر، بد نیست که در فیلم مایکل مور درباره خدمات درمانی ظاهر شوم.»؟

آیا بعد از اینکه برای سومین بار از سوی سازمان خدمات درمانی تان که موظف است هزینه عمل شما را بپردازد نومید شده اید هیچ به خودتان گفته اید« حالا وقتش است که این مسخره بازی ها را در فیلم سیکو مطرح کنم»؟

احتمالا به شما گفته شده که پدرتان چون نمی تواند هزینه های دارویی اش را بپردازد خدای نکرده ممکن است بمیرد و شما یک آن به خودتان گفته اید«آه لعنت بر شیطان،شماره تلفن مایکل مور را کجا گذاشتم؟!»

بسیار خوب، حالا وقتش است.همان طور که می توانید فکرش را بکنید ما برای این حرام زاده ها فکری کرده ایم.اما تنها چیزی که نیاز داریم این است که یک خرده از اطلاعات شما را در این فیلم استفاده کنیم و به دنیا نشان دهیم که بزرگ ترین کشور در تاریخ جهان چه به روز مردمش می آورد.مردمی که صرفا از بد حادثه مریض شده اند.چرا که مریض شدن، جز برای آنها که پولدارند، جرم محسوب می شود-جرمی که به خاطرش باید پول بپردازید، گاه حتی به قیمت جانتان.

احتمالا چهارصد سال بعد مورخان به چشم موجوداتی عقب مانده به ما نگاه می کنند درحالی که ماهمین الان هم اسباب خنده دنیای غرب هستیم.

بنابراین اگرمایلید به من اطلاع دهید که شرکت بیمه شما چه به روزتان آورده یا اساسا نداشتن بیمه یعنی چه یا بیمارستان ها و پزشکان چگونه شما را درمان می کنند(یا درمان کرده اند، و چطور در اثر پرداخت هزینه های سنگین آنها شما به فقر و تیره روزی درافتاده اید)...اگربه هر طریقی این نظام بیمار، حریص، و آلوده از شما سوءاستفاده کرده و از این راه شما و عزیزانتان به غم و رنج وسیع درافتاده اید مرا در جریان بگذارید.

برایم شرحی مختصر و عینی از آنچه به سرتان آمده و همین الان به دلیل ناتوانی در پرداخت هزینه های درمانی به سرتان می آید برایم ارسال دارید.پیام هایتان را به نشانی مایکل @مایکل مور.کام بفرستید.من تک تک پیام های شما را می خوانم(حتی اگر نتوانم پاسخی بدهم یا کمکی به کسی بکنم اما می توانم درباره سرگذشت شما تا حدی روشنگری کنم.)

پیشاپیش از شما که مرا در جریان این وقایع می گذارید،اعتماد دارید و امکان می دهید که برای افشای نظامی به شدت فاسد که به سادگی باید استمرار یابد گامی بردارم سپاس گزارم.

راستی،اگر برای یک سازمان بهداشت و درمان یا شرکت دارویی یا بیمارستانی انتفاعی کار می کنید و سوءاستفاده های زیادی در حق انسان هایی چون خودتان دیده اید و دیگر تاب تحمل آنها را ندارید-و دوست دارید حقیقت آشکار شود-لطفا آن را به نشانی مایکل @ مایکل مور.کام با من درمیان بگذارید.من اطلاعات شخصی شما را محفوظ نگه می دارم و آنچه را شما قادر به بیان آن نیستید به دنیا بیان می دارم.چشم به راه افراد شجاع با وجدان بیدار هستم.می دانم که شما از این نیز فراترید.

از همه شما برای همیاری و پشتیبانی بی پایان تان در طی ین سال ها سپاس گذارم. به شما قول می دهم که با فیلم سیکو تمام کوشش مان را به عمل آوریم تا نه تنها فیلمی بسیار خوب به شما ارائه دهیم بلکه امکانی ایجاد کنیم که این امپراطوری شیطانی یک بار و برای همیشه به فروپاشی درافتد.در اینجا برای شما آرزوی سربلندی دارم و منتظر یاری سودمند و مفید شما هستم.

ارادتمند
مایکل مور
michael@michaelmoore.com

۴/۱۲/۱۳۸۵

فیلمی از ریمون دپاردون

ریمون دپاردون

سال های عکاسی(1977-1957)

خودنگاره ریمون دپاردون،عکاس،گزارشگر ومستندساز بزرگ فرانسه

محسن قادری

ریمون دپاردون هنرمندی است که به تعقیب چهره های معروف پرداخته،به کشورهای درحال جنگ سفر کرده،از مبارزه انتخاباتی ژیسکاردیستن فیلم ساخته وبنگاه عکس گاما را بنیان نهاده است.این فیلم خودنگاره ای از او به عنوان عکاس و گزارشگر بزرگ فرانسه است.

ریمون دپاردون با تمرکز بر روی خاطرات خود یا به عبارتی برعکس هایش بیست سال از زندگی خود را برای ما روایت می کند،از هنگامی که مزرعه خانوادگی اش در« ویلفرانش»را ترک می گوید و و به پاریس می آید تا به گزارشگر عکاس بدل شود. فیلم سپس زندگی او تا پایان سال های دهه هفتاد را پی می گیرد و از سفرش به افغانستان می گوید. او درمیانه این سال ها همچنان به تعقیب مخیفیانه ستارگان سینما و چهره های مشهور آواز و سیاست ادامه می دهد و عکس های آنها را در مجلات به چاپ می رساند.سپس فیلمی درباره ونزوئلا در اوج تنش در این کشور می سازد،چندین بار به ماموریت چاد می رود،(که یکی از آنها برای مصاحبه با باستان شناس فرانسوی« فرانسواز کلوستر» است که در تیبستی به گروگان گرفته شده است).سفر به الجزایر، بیافرا، ویتنام، شیلی، ساخت فیلم هایی چون سان کلمانته،گزارشگران،بخشی از مبارزه انتخاباتی،شماره صفر، و بنیان گذاری نخستین بنگاه فرانسوی عکاسان و گزارشگران مستقل از دیگر کوشش های او در این سال هاست که که هریک به ترتیب زمانی در این فیلم روایت می شوند.


مستند سال های عکاسی1977-1957 درسال 1983 برای نمایش در گردهمایی دیدارهای عکاسی آرل ساخته شد که ریمون دپاردون امسال مهمان افتخاری آن است.فیلم از مجموعه عکس ها و فیلم های دپاردون و تصویر درشت خود اوشکل گرفته که یک درمیان نمودار می شود و تصاویر را شرح می دهد.دپاردون رو به دوربین نشسته و اسلایدها را یک به یک نمایش می دهد و گاه با حرکات انگشت بر روی عکس ها آنها را توضح می دهد یا بی توضیح می گذارد.برای نمونه آنجا که عکسی از یک فیلم ساز یا هنرمند شناخته شده چون تروفو یا گدار در میان است ترجیح می دهد سکوت کند.فیلم با تصاویری سیاه و سفید از فیلم سان کلمانته دومین فیلم دپاردون که در بیمارستانی درایتالیا فیلم برداری شده آغاز می شود. پیرزنی جلو دری ایستاده و منتظر باز شدن آن است.تصویری بسیار قدیمی با دانه بندی درشت.پس از مکثی نسبتا طولانی پرستاری در را باز می کند و او وارد می شود.فیلم بردار نیز در پی او به درون می رود و از پیرزنانی که در سالن دیده می شوند فیلم می گیرد.آنان چیزهایی به او می گویند یا با همدیگر حرف می زنند. ناگاه پزشکی سر می رسد و به فیلم بردار نهیب می زند:«خجالت نمی کشید.اینجا بیمارستان است.بیرون بروید.این چه کاری است.شرم آور است.بروید بیرون.اینجا بیمارستان است.»سپس در را باز می کند و با بیرون کردن فیلم بردار در را به رویش می بندد.تصویر برش می خورد به تیتراژ و سپس چهره درشت دپاردون با نورپردازی نقطه ای که به شرح عکس هایش می پردازد.فیلم تا پایان سیاه و سفید می ماند.در پایان دپاردون لحظه ای بر روی یکی از عکس هایش درنگ می کند.نمای متوسط او را همراه با دستگاه اسلاید می بینیم. دپاردون بیم دارد که فیلم بردار ازگرفتن تصاویر باز ایستد از این رو از وی می خواهد که به کارش ادامه دهد.او در چند کلمه به بیننده می گوید که فیلمش به پایان رسیده. سپس از برنامه چند روز آینده اش می گوید و فیلم خاتمه می یابد.

فیلم سال های عکاسی نمونه موفقی از گونه خودنگاره سینمایی است.فیلم بر کوشش های حرفه ای این هنرمند مولف متمرکز می شود و ما از لابه لای تصاویر فیلم می توانیم سیر حرکت حرفه ای او از عکاسی تا ساخت مستند را دنبال کنیم:اشتیاق او به عکاسی و فیلم برداری از زمان کودکی و نوجوانی،نخستین عکس هایش که از روستا،مزرعه،خانواده و همسایگان و دوستانش گرفته تا عکس های حرفه ای او،گزارش های مشهور وفیلم های مستندش که همگی به ترتیب زمانی دنبال می شوند. و همه اینها بر پایه توانایی و استعداد فردی، سخت کوشی و همان گونه که ریمون دپاردون خود در این فیلم می گوید بر پایه بخت و اقبال و زندگی در اوج سال های عکاسی به سبک فتومونتاژ.فیلم هرچند به بازنمایی عکس ها و تکه های کوتاهی از فیلم های او در این سال ها می پردازد اما در واقع به گونه ای فشرده کار او به عنوان شکارچی تصویر در عصر فتومونتاژناژ رابه نمایش در می آورد.فیلم در پی نشان دادن زندگی خصوصی یا فردی این عکاس و مستند سازبرجسته نیست اما از لابه لای حرف های دپاردون و از دیدن عکس هایش می توان به جزییات زیادی از زندگی او و درک شرایط واقعی کارش پی برد.تصاویر او بدون احساس یا هیجان خاص روایت می شوند واین خود برخاسته از سبک ساده و بی پیرایه دپاردون و هنر بزرگ اوست.

عنوان فیلم در اصل چنین است:سال های کلاک کلاک/صدای شاتر دوربین به هنگام عکاسی.

Les années Déclic (1957-1977)

فیلمی از ریمون دپاردون و روژه ایکلیف،سیاه و سفید،1ساعت و 10 دقیقه،پخش از سبکه تلویزیونی آرته،فرانسه،سوم ژوئیه،2006