۲/۰۲/۱۳۸۴

سرگذشت باد

یوریس ایونز،چشم به راه باد
سرگذشت باد
يوريس ايونز
محسن قادری

من در سرزمين باد زاده شدم، فيلم با اين ايده آغاز شد. برآن بودم دست به كاري ببرم ناشدني: رام كردن باد ، و در پايان با واقعيت كنار آمدم: باد آنگاه كه مي خواهي نمي وزد. باد دو بار مرا به روي برانكار كشاند، نشانم داد كه « محدوده ممنوعه » اي وجود دارد، همان گونه كه براي طب سوزني محدوده ممنوعه اي وجود دارد كه در بيخ گردن جاي گرفته. سي سال پيش با خود مي گفتم اين « ديوانگي است» و امروز آن را « آزاد سازي روح » مي خوانم.

در عمر دراز خود پي برد ه ام كه « متافيزيك» و« رويا» دو روي واقعيت اند، كه متافيزيك پلي ميان گذشته و آينده است و علم كاري نمي كند جز مرزبندي. امروزه مي دانيم چگونه مي توان نوزاد آزمايشگاهي پرورش داد اما هزارتوي انسانيت هرگز پاياني ندارد، هميشه افق هاي ديگري هست. و افق، بس زيباست. هميشه فراسويي هست، وباز از پي آن، فراسويي ديگر، اين را چيني ها مي گويند. راست است. من اين را به چشم ديده ام، در اوج مونتاژ. وتو اگر در بلنداي احساست ايستاده باشي ، افق هيچگاه محدوده نيست.

اگر به اين موضوع وارد شوي، باد به چيزي متافيزيكي بدل مي شود. به عنوان آدمي از شمال اروپا، باد شمال را ديده ام كه بر ساحلي در« سن تروپز» مي خراميده، ديده ام كه با ابرها درجنگ بوده، كه در تك و تا بوده. پي بردم كه باد هرگاه بخواهد مي وزد، و با شدتي كه خود مي خواهد. اين باد مطيع است، اين حسود است، اين سركش است و اين آرام. بادي كه خاطره صداها و خاطره همه آوازهاي زندگي و مرگ، رنج، بردگي، و آزادي را با خود دارد. « سرگذشت باد» سمفوني ناتمامي است كه من از آن كمي ناراضيم. چيزهاي ديگري هم بود كه ناگفته ماند.

رفتم ببينم نقاش ها چه كار كرده اند تا باد را زير فرمان خود درآورند، خواستم بدانم« بوتيچلي» چگونه آن را در چارچوب بوم خود گرفتار ساخته است. من از اين چارچوب (قاب) هراسي ندارم، مي توانم آنچه را كه در پيرامون آن مي گذرد نشان دهم، مي توانم قاب را بگشايم.

مي توانم بروم يك كشاورز / پيكرتراش سالخورده را ببينم، با او گفت و گو كنم وآنگاه چيزهاي ديگري بيابم، چيزهايي همپيوند با« شعر»، با« افسانه». من اين دو نيروي سينمايي را به كار مي گيرم، در آغاز خود را در برهوت مي يابم و آنگاه منتظر رسيدن حكم اين دو مي مانم. در دنياي آوانگارد، خود را تازه وارد مي يابم، درست همچون هنگامي كه جوان بودم و« باران» را مي ساختم.


هيچ گاه شخصيت دوگانه به خود نگرفته ام، شخصيتي از يك سو هنرمند و از سوي ديگر نظامي. هميشه شعر چون احساسي دروني با من بوده است. اما در قرن بيستم اگر خود را به مشكل دنيا مشغول نكني، چه هنرمندي هستي؟ منظور ايثارگري نيست. درقالب هنري كه برگزيده ام، بايد توان شگفت آفريني درباره چيزها، زندگي، و ديگران را داشت . من ا ز سويه اي ماجراجويانه به زندگي مي نگرم. به جاي امضا كردن طومار يا عريضه براي« ويتنام»، براي« مالي»، پا در راه مي نهم . جنبه هاي مهم و بزرگ زندگي را در كشور خودم نيز يافته ام، هنگامي كه در « زويدرزي» و« بوريناژ» فيلم مي مي ساختم. اما منتقدان فعاليتم در هلند را قدغن كرده اند. بنابراين راهي سفر شدم ، همچون مهاجري كه كشورش برايش بسيار تنگ و كوچك شده.

امروزه، سينماگران مي توانند نيكاراگوئه را اينجا بيابند، لازم نيست بروند آنجا. ديگر در دوره جنگ اسپانيا نيستيم كه بايد دست به انتخاب مي زديد و هنرمند مي كوشيد پيروزي دموكراسي را به فيلم بكشد. هنرمند اكنون بايد به مردم بگويد:« در اين مغاك تيره نمانيد.» بايد موضوع هاي مهم و بزرگ را كار كرد ، يا اگر موضوع كوچك است، بايد آن را بزرگ كرد. بايد واقعيت را به سطح والا تري برد و از رونوشت برداري دوري گزيد. مستند تقليدي ساده نيست، مستند ساز بايد همچون نقاش باشد. بايد چيزي بيافريند، با نگاه، اما تنها اين نيست. اين نگاه چيزي است كه در توست و به كودكي تو باز مي گردد.

مستند چنان عيني و حسي است كه ما فكرش را هم نمي كنيم و رابطه اش با مردم بسيار مستقيم تراز فيلم داستاني است. پس از ديدن فيلمي كه درباره باران ساخته بودم، مردم پيشم مي آمدند و مي گفتند كه از آن بدشان نيامده و از اين كه بچه هايشان در گودال هاي آب بازي مي كرده اند ناراحت نبوده اند.

۱ نظر:

Unknown گفت...

سلام محسن جان ،خسته نباشید، لذت بردم،