۸/۱۹/۱۳۸۴

هنر زنده ماندن

تيبور جانكي



هنر زنده ماندن
محسن قادری

تيبور جانكي،هنر زنده ماندن فيلم مستندي است درباره هنرمند 94 ساله مجارستاني تباركه از توان هاي هنري خويش براي رستن از كوره هاي آدم سوزي آلمان نازي بهره برد. تيبورهنگامي كه با ترن نيروهاي آلماني به آشويتس برده مي شد با ابزار مجسمه سازي كف ترن را سوراخ كرد و بدين سان از مرگ جان به در برد. تجربيات هراس انگيز او از جنگ،رنج هاي بسياري را به جانش ريخت،ازاين رو براي رهايي ازآنها به ونيز و كاليفرنيا رفت و تصاويري از عشق و زيبايي آفريد.

او در كاليفرنيا بخش زيادي از زندگي خود را درمركز«ونايس بيچ برودواك»گذراند و الهام بخش هزاران هنرمند جوان شد.هنرمندان جوان از شنيدن سرگذشت باورنكردني او در زنده ماندن و فلسفه بخشش او الهام مي پذيرفتند.تيبور ازهنرمندان انگشت شماري بود كه از فروش كارهايش سرباز مي زد وهمواره از نمايش آنها دوري مي جست.در اين فيلم برخي از كارهاي او كه دربرگيرنده نقاشي ها،طرح هاي اوليه و مجسمه هاست نخستين بار به نمايش در مي آيد،كارهايي كه تا پيش از ساخت اين فيلم از ديد همگان پنهان بودند.

تيبور جانكي گلچين ارزنده اي ازكارهاي هنر جهان و به ويژه هنر افريقايي رادر اختيار داشت.او مي گويد:بدون هنر افريقا نه پيكاسويي بود و نه ماتيسي.او سبك نقاشي خود را واقع گرايي سبك پردازانه مي خواند و مي افزايد:من هميشه رو به دگرگوني ام.چيزي را كه امروزدوست ندارم فردا به شدت به آن اشتياق مي يابم.با آنكه همسرش را از دست داده اما سخت به كارش دلبسته است و خانه اش هميشه پر از طرح ها،بوم نقاشي و پيكره هاست.آنچه در پي مي آيد سخنان اين هنرمند در باره زندگي و كارهايش است.

ازباكاسكابا تا ونيز




من كشورم مجارستان را دوست دارم.به ويژه شهر زادگاهم باكاسكابا كه دركي از زيبايي وزندگي جاودان جهان را به من بخشيد.دردوره نوجواني-تقريبا درسن شانزده سالگي-هنررا در فرهنگستان هنرهاي زيباي بوداپست آموختم و براي پايان بردن آن به پاريس آمدم.24 سال داشتم وازجمله هنرمنداني بودم كه به پاريس مي آمدندتا با هنرمندان ديگر و كارهايشان آشنا شوند.هرشب به كافه نقاشان مي رفتم وخوشحال بودم كه پيكاسو را مي بينم.او با تازه واردها بسيار مهربان بود.مي رفتم و كنار ميز او مي نشستم.پيكاسو به نسل جديد بهاي زيادي مي داد.درميان هنرمندان شناخته شده با هانري ماتيس هم آشنا شدم،درمونمارتر.و با موريس اوتريلو. او اغلب در خيابان نقاشي مي كرد و از صندلي آشپزخانه و بوم و سه پايه استفاده مي كرد و كارهايي از زندگي روزمره مي كشيد.بسيار مهربان بود و رفتاري بس دوستانه با هنرمندان ديگر داشت.و شيفته رنوار و سوزان والدون بود كه او نيز هنرمندي شناخته شده بود.امورزه كم پيدا مي شوند نقاشان معروفي كه در خيابان كار كنند.ونگوگ كارهاي بسياري را در بيرون خانه آفريد.

هنگامي كه به روستاي كولي نشيني در مجارستان رفته بودم حتي در زمستان به جاي كار در كارگاه به بيرون مي رفتم تا از زندگي نقاشي كنم.آنجا بود كه خانم هاي كولي به من مي گفتند ما آدم هاي آبرومند و بيگناهي هستيم.اما مردم مي گويند كه ما هرچيزي را مي دزديم درحالي كه اشتباه مي كنند.ما همه بي گناهيم.هنگامي كه از خانه بيرون مي رويم دستكش دستمان مي كنيم.حالا اگر چيزي به دستكشمان برسد گناه ما چيست...نفرين بر دستكش.

تيبور با يادآوري اين ماجرا مي خندد و همينطور هنگامي كه سنش را مي پرسيم خنده اش بيشتر بالا مي گيرد.او پس از بازگشت از پاريس، چهار سال به ارتش مجارستان پيوست.اوبه دليل سخنانش عليه آلمان ها،دستگير شد و به اردوگاه مرگ فرستاده شد اما..« در راه انتقال به اردوگاه با ترن كه ده روز طول مي كشيد از ابزار مجسمه سازي كه در جيب داشتم استفاده كردم و خودم را نجات دادم».اين تنها باري نبود كه او از مرگ نجات مي يافت.تيبور درباره درختان بيد در تابلوهايش مي گويد:

هواپيماهاي جنگنده بر سر شهرها مي آمدند و آدم هاي زيادي در بمباران ها كشته مي شدند.من درختان بيد را زياد ديده بودم و به سرم زد خودم را در يكي از آنها قايم كنم تا از بمباران در امان باشم.دوستانم به من مي خنديدند.آنها مي گفتند:آه پس فكر مي كني اگر توي تنه بيدها بروي جانت را در مي بري؟!رفتم و اين كار را كردم.در تنه درخت پناه گرفتم و از سوراخ كوچكي در تنه به بيرون نگاه مي كردم.شب فرارسيد و زمان حمله هوايي شد.شهر بمباران شد و عده زيادي از اطرافيان من كشته شدند چون مسلسل ها به همه جا شليك مي كردند ولي آن شب من جان سالم به در بردم.خيلي خوشحال بودم و و از درختان بيد كه جانم را نجات دادند سپاسگزار بودم.


در 1948 به امريكا آمدم.هيچ چيز نداشتم جز يك ساك كوچك اما سرانجام كاري دست و پا كردم و در دانشگاه پپرداين مشغول به كار شدم.اول تنها چهارساعت در هفته كار مي كردم.اما كم كم آنها به قابليت هايم در تدريس پي بردند و كار بيشتري به من دادند.تا اينكه مدرس تمام وقت شدم.خيلي خيلي خوشحال بودم كه به جاي كار تجاري كارموردعلاقه ام را يافته ام.تمام كوششم اين بود كه خودم را به هركاري نفروشم.علاقه زيادي به تدريس دارم چون به نسل جديد دلبستگي دارم و از آنها الهام مي گيرم.

در شست و نه سالگي دلتنگ آب و خاكم شدم.تصميم گرفتم به زادگاهم بروم و آدم هايي را كه كه دوست دارم ببينم. ازاين ديدار بسيار خوشحال بودم.احساسي بود توصيف ناپذير.به جايي رفته بودم كه دوستش داشتم، انگاركه به ديدار مادر بروي. كشورم را همچون كودكي كه خانه اش را دوست دارد دوست دارم.وقتي به اينجا برگشتم احساس آرامش مي كردم ،انگاركه اندوهي ندارم،اندوه ترك وطن.

امريكا بهترين كشور دنياست.البته اينجا مشكلات زيادي هست.اما وقتي از اينجا برويد و دوباره برگرديد متوجه مي شويد كه بهترين كشور است.من شهروند امريكا هستم...شهروند ونيزهم هستم.امروز احساس مي كنم كه ونيز از آن من است...آسان نبود اما امروزشادم و كار مي كنم.


سازندگان
Executive Producer
Randi Steinberger

Producers
Harlan Steinberger,
Mitchell Rubinstein

Director
Harlan Steinberger

Cinematographer
Robert Fresco
Music Composed by
Jeff Rona
Editor
Leslie Jones
Sound Mixer
Prometheus Patient
Grip
Glen Naessens
Sound Editors
Zigmund Gron, Tom Tuba
Post Production
Carey Michaels
Historical Consultant
Harry Drotow
Narrator
Joe Frank
Recording Engineer
Theo Mondle
Post Production Sound Editor
Jim Corbett




هیچ نظری موجود نیست: