۵/۰۳/۱۳۸۵

روان پزشک یازده دقیقه ای

ارول موریس


روان پزشک یازده دقیقه ای
ارول موریس مستند ساز پست مدرن در گفت و گو با جیمز هاگ
برگرفته از مجله استاپ اسمایلینگ، مارس 2006
محسن قادری

مهم نیست داستان تا چه حد یاس آمیزباشد مهم این است که ارول موریس فیلم ساز 58ساله که خودرا آنتی اومانیست سکولار می خواند از مردم و ارزش داستان هایی که نقل می کنند خسته نمی شود.موریس از پشت تلفن خانه اش در کمبریج ماساچوست که 16 سال است در آن سکونت دارد می گوید:این ها مصاحبه های مجادله آمیز نیستند بلکه مصاحبه هایی هستند که با آنها به مردم شهامت حرف زدن های طولانی می دهم.



روش او این گونه است که بایک «تله پرامپتر»دوسویه، موضوعات انسانی خود را در ارتباط چشمی مستقیم باعدسی دوربین قرار می دهد.موریس با این تمهید سبکی که آن را از روی خوشدلی«اینترروترون»می خواند به نتایجی بس نامحدود تر از سطح کنجکاوی خود دست می یابد.اوافزون برساخت هفت مستند بلند همچنین خالق مجموعه تلویزیونی«اول شخص»(پخش شده در طی دوفصل ازشبکه براوو) ، عضو هیات تحریریه نیویورک تایمز و لس آنجلس تایمز، سازنده فیلم های بی شمار تبلیغاتی تلویزیونی برای شرکت های اپل، آدیداس و میلر و سازنده یک فیلم کوتاه برای انجمن اسکار 2002 است که صرفا برش هایی ازنظرات صد چهره آشنا وگمنام درباره سینماست. موریس خود به گونه دیرهنگام برای فیلم« مه جنگ: یازده درس از زندگی رابرت اس.مک نامارا» اسکار بهترین مستند 2005 را ازآن خود کرد.

موریس در 1948 در هیولت نیویورک زاده شد.او فصل هایی از زندگی اش را صرف طرح های پژوهشی نامحدودی کرد که نیازمند جا به جایی مستمر از این نقطه به آن نقطه بودند:او از سال های دهه هفتاد که دوره کارشناسی ارشد خود را در برکلی می گذراند راهی نواحی مرکزی ویسکانسین شد تا قاتلی سریالی بیابد که حاضر باشد زندگی اش به فیلم درآید(در این میان چند تنی پیدا شدند).او در بازگشت به کالیفرنیا نخستین فیلم خود دروازه های بهشت(1980) را ساخت که درباره فعالیت های تجاری رقابت طلبانه در دنیای گورستان سگ های خانگی است.موریس که در میانه سال های دهه هشتاد در نیویورک مهارت های بازپرسی خود را با کار به عنوان کارآگاه خصوصی بالا برده بود توانست با ارائه ادله مشخص مسولین زندان دالاس را با ساخت یک فیلم متقاعد سازد که فردی بی گناه را از زندان آزاد سازند.این فیلم خط نازک آبی (1988) نام دارد که وی هنوز معتقد است در قالب کتاب می توانست موفقیت هرچه بیش تری به دست آورد.موریس آنگاه به آشویتس رفت تا صحنه هایی ازاین دوران را برای فیلم« جناب مرگ،مطالعه ای درباره فرد لوشر»بازسازی کند.این شخص تعمیرکار صندلی الکتریکی(شغل مورد علاقه موریس) بود که به استخدام یک تبلیغات چی به نام ارنست زوندل در آمده بود تا کاربرد اتاق های گاز در دوره هولوکوست را انکار کند.

جناب مرگ


موریس در طی این سال ها انبوهی مواد خام پژوهشی شامل کاست ها، مطالب پیاده شده از روی جلسات دادگاه ها، و فیلم ها را گرد آورده که همگی در انبار خانه نوسازی شده اش درکمبریج که محل کارش نیز محسوب می شود نگه داری می شوند.موریس خنده کنان می گوید: « یک بار یکی به من گفت می شود مجموعه ای به نام پوشه های ارل موریس ساخت»و البته همان گونه که موریس در ژانویه گذشته نشان داد،کلیدهای انبار همیشه در دست رسند.

آیا برایتان سخت است پروژه بعدی تان را انتخاب کنید؟

وقتی دوره کارشناسی ارشد فلسفه را در برکلی می گذراندم یکی از دوستانم می گفت:«اساسا یک سوال فلسفی بیشتر وجود ندارد: بعد چه باید کرد.»من همیشه این افکار چه باید کرد را با خود داشته ام.چند سال پیش که از انجمن اسکار بیرون آمدم می خواستم فیلم های سینمایی بسازم و خودم را به تمامی وقف این کار کنم.اما این قبیل پروژه ها سال ها طول می کشد تا از زمین برداشته شوند.بعد به خودتان می گویید:« باشد، من که در تله معمول هولیوود نمی افتم.»گفتنش آسان است.پروژه ای که هنوز هم خیلی دوست دارم کارکنم درباره دزد مغز اینشتین است که امیدوارم امسال بتوانم جمع و جورش کنم.همین طور دوست دارم فیلمی درمورد« ناب سیتی»بسازم که داستان واقعی شهری است که حدود بیست نفر در آنجا دست و پایشان را قطع کردند تا از مزایای بیمه برخوردار شوند.علاوه بر ساخت فیلم های مستند همچنین در حال حاضر دوست دارم مطالب و مقالات بیشتری بنویسم.


من در شروع هر کاری وسواس به خرج می دهم.با خود عهد می بندم -البته اضافه می کنم که دروغ گوی بدقولی هستم منتها نسبت به خودم-که دیگر مستند نسازم و برای اطمینان یافتن به خودم قول می دهم که دست از مصاحبه با مردم بردارم.این مثل طرحی دوازده مرحله ای برای دست کشیدن از این قبیل کارهاست.هردلیلی که داشته باشد این نیاز و وسواس مصاحبه با مردم در من هست.من این مصاحبه ها که بدبختانه به آنها واقعاعلاقه دارم را می گیرم و پیشنهاد می دهم که به صورت فیلم درآیند.مصیبت پشت مصیبت.






چه چیزشما را به مستند سوق می دهد؟

بخشی از آنچه درمستند دوست دارم این است که هر بار که فیلمی می سازید می توانید فرمی نو ابداع کنید.می توانید ایده هایی بصری ایجاد کنید که واقعا عجیب اند. وعجیب تر آن که از واقعیت نیز به دورند.این ایده ها به خودی خود بازسازی نیستند،همین طور معادله« ببین وبگو»هم نیستند.آنها به مفهوم دقیق کلمه امپرسیونیستی اند.گریزهایی به رویا هستند که با آنها از پس مواد خام مصاحبه برمی آیید. حتی امروزه - با وجود آنکه تصور می کنم این نکته نسبت به 10 یا 15 سال گذشته خیلی کم تر شده- مردم مستند را هم برای خودش چیزی می دانند.تا مدت های مدید مردم مستند را چیزی از نوع خبر یا روزنامه نگاری با قواعد و ملزومات خاص خود می دانستند.ما به فیلم های مستند به گونه ای متفاوت می نگریم زیرا مستندها برخلاف فیلم های داستانی دعوی ای طرح می کنند،به عبارت دیگراین فیلم ها آثاری پیرامون واقعیت اند..و بنابراین می توانیم دعاویشان را به پرسش بگیریم.برای مثال این پرسش که آیا این دعاوی واقعی اند یا دروغین؟

به تازگی به جای استفاده از فیلم خام به استفاده از دوربین کیفیت بالای سونی مدل «24 پی» روآورده ام.این دوربین هم واقعا جالب است. قبلا محدودیت های من 400فیت فیلم 16 م م و 1000فیت فیلم 35 م م بود که در نهایت 11 دقیقه به من تصویر می داد.بنابراین من روان پزشک 11 دقیقه ای بودم.(صحبت از 50 دقیقه نیست صحبت از 11 دقیقه است).وقتی آدم ها حرف می زدند همیشه می دانستم کی فیلمدان ته می کشد.به طور حسی می دانستم کی 11دقیقه به پایان می رسد. بنابراین مجبورید کار را متوقف کنید، فیلمدان را در بیاورید و دوباره فیلم جا بزنید.همیشه وقفه ای هنگام تهیه تصاویر خام وجود دارد و من تا فیلم « مه جنگ» همه فیلم هایم را همین گونه کار کردم.با دوربین های جدید می توانید تا ابد فیلم بگیرید.این دوربین ها مثل دستگاه های ضبط و پخش ویدیوی هستند:کاست را بیرون می آورید وکاست دیگری جامی زنید. این کار چند ثانیه بیش تر طول نمی کشد. کاری که من اغلب انجام می دهم استفاده ازدو جا کاستی است که راحت می توان از یکی به دیگری تغییر داد.کاست ها 80 دقیقه ای هستند و می توانید بدون وقفه ساعت ها و ساعت ها فیلم بگیرید.این روش را در اصل با مجموعه« اول شخص»شروع کردم که در آن مسابقه مصاحبه گرفتن گذاشته بودم. بهترین مثال در این مورد «ریک روزنر»بود [رقاص مرد استریپ تیز با بهره هوش نبوغ آسا و شرکت کننده ای که در مسابقه تلویزیونی « کی می خواد ملیونر بشه» بدبیاری آورد.]درست نمی دانم چند ساعت با روزنر حرف زدم.این یکی از عجیب ترین مصاحبه هایی بود که تا حالا انجام داده بودم.فکر می کنم در پایان به چیزی حدود دوازده سیزده ساعت تصویر خام دست پیدا کردیم.در پایان مصاحبه کم کم به توهم افتادم و فکر می کنم روزنر هم به همین وضع دچار شده بود.این برای من یک اصل است که وقتی کار بد پیش می رود همین بدبیاری هم خودش جزی از کارمحسوب می شود.تکیه کلام من این است: « سختتون نیست اگه 27 ساعت باهاتون مصاحبه کنم؟»بگذریم که من معمولا مواظبم که اطلاعات را از همان اول ارائه کنم.

واکنش مک نامارا به این شیوه کارچه بود؟


رابرت اس.مک نامارا در مه جنگ


مک نامارا اول یک ساعت بیشتر اجازه نداد.بعد این به دو ساعت افزایش یافت وبعد متقاعدش کردم که روزبعد هم برای دوساعت مصاحبه دیگر بیاید.در ابتدا به این خاطرحاضر شد مصاحبه کند که داشت کتابی به اسم« شبح ویلسون» را تبلیغ می کرد.بعد زنگ زد وسعی کرد قرار را به هم بزند.معلوم بود چیزهایی درباره من شنیده که زیاد خوش نیامده. راضیش کردم که درهرحال بیایداما محدودیت های سفت و سختی گذاشت از این نظر که چه مدت حرف بزند وچه چیزهایی بگوید.بعد ازطی یک دوره شش یاهفت ماهه این الزامات را کنار گذاشت.

هیچ وقت متوجه شدید مک نامارا چه چیزهایی درباره شما شنیده بود؟

نه .راستش نه.فکر نمی کنم این هیچ ربطی به دیدن فیلم های من داشت چون فکرمی کنم هیچ فیلمی ندیده بود.او از آن آدم هایی است که کلا سه فیلم در زندگی اش دیده که یکی اشان مه جنگ بوده.

آیا از واکنش چهره های دیگر سیاسی به فیلم تان خبر دارید؟

با کارل راو ملاقات داشتم.آن موقع داشتم برای شرکت نایک فیلم های تبلیغاتی می ساختم. کارم این بود که به سه شهر مختلف بروم و با مربیانی صحبت کنم که بازیکنان زیردست شان حالا معروف شده بودند.به دبیرستانی در شهر واکو در تگزاس سرزدم که در آنجا لادینیان تاملینسون درس خوانده بود.در هتل« واکو هیلتون»اقامت کردم.صبح از اتاق به لابی آمدم وآرین هچ را دیدم .با خودم گفتم خدای من یعنی این واقعا آرین هچه؟همین جور که داشتم نگاهش می کردم و باخودم کلنجار می رفتم که آیا این واقعا خود اوست کارل راو از کنارم رد شد.[می خندد]بعد به سالن صبحانه خوری رفتند.

سالن صبحانه مجانی هیلتون را می گویید؟

بله.داشتند می نشستند که سرمیزشان رفتم.خودم را معرفی کردم و گفتم« ارول موریس هستم.من فیلم مه جنگ را ساخته ام».کارل راو گفت که« این یکی از فیلم های محبوب من است که آن را به یکی ازدوستانم هدیه کردم».به کارل راو یادآوری کردم که می دانم سرتان حسابی شلوغ است اما خوشحال می شوم اگر بعدا در جایی فرصت مصاحبه با شما را داشته باشم.اونگاهی عاقل اندرسفیه به من انداخت و گفت:«حتما شوخی می کنید؟»

سفراز جمله موارد اساسی کار شماست.آیا برای دنبال کردن موضوعات تان زیاد به این نقطه وآن نقطه کشورمی روید؟ اساسا اهل سفر هستید؟

وقتی مشغول به کار شدم دانشجوی دوره لیسانس درویسکانسین بودم.پس از فارغ التحصیلی اغلب به گوشه وکنار کشور می رفتم چون در آن زمان صخره نورد بودم.برای همین مثلا در ظرف یک سال با ماشین از میدوست تا« یوزمیت ولی» سفر می کردم.در انگلستان و بعد در پرینستون و برکلی هم بودم.

کجا با مردم مصاحبه می کنید؟

تا قبل از رفتن به دانشگاه برکلی مصاحبه نمی کردم.در آن زمان لیسانسیه گروه فلسفه بودم و وقتی به برکلی آمدم به موضوع قاتلان علاقمند شدم.داشتم فکر می کردم که رساله ای درباره مسئولیت جنایی و عذر دیوانگی بنویسم.این رساله را هیچ وقت تکمیل نکردم اما شروع به مصاحبه با قاتلان و خانواده هایشان کردم.این کاردر دانشکده جرم شناسی انجام می شد.پس از آن که رونالد ریگان فرماندار کالیفرنیا شد به این کار پایان داد.برنی دیاموند رییس دانشکده جرم شناسی به من علاقه داشت ومعرفی نامه هایی برایم نوشت.در نتیجه این فرصت را یافتم که با قاتلان زنجیره ای چون«اد کمپر» و«هربی مولین» مصاحبه کنم.اینها قاتلانی بودند که درسال های دهه هفتاد از سانتا کروز بیرون آمده بودند.همچنین در همین زمینه رفتن به دادگاه های جنایی را شروع کردم.

بعد به ویسکانسین برگشتم تا با اد گن[قاتلی سریالی که گفته می شد الهام بخش فیلم جانی ساخته نورمن بیتز بوده]مصاحبه کنم.

بعد به پلنفیلد در ویسکانسین رفتم که یک اجتماع کوچک کشاورزی درست در مرکز ویسکانسین نزدیک ویسکانسین رپیدز و استونز پوینتز است.به همه گفتم که« خیال دارم به آنجا بروم و در مهمانخانه بیتز متل اقامت کنم.[می خندد]. در واقع از بزرگراه شماره 51 راهی پلنفیلد شدم و جالب اینکه در اصل در آنجا یک مهمانخانه پلنفیلدی وجود داشت که از بزرگراه اصلی پرت افتاده بود وبنابر این این مهمان خانه قدیمی تک وتوکی مهمان داشت.عالی بود. باران شروع به باریدن کرده بود و برف پاک کن های ماشین کار می کردند. این اوج تجربه[فیلم]جانی برای من بود.

نهایتا به خانه ای نقل مکان کردم که همسایگان اد گن در آن می نشستند.خانواده او به هانکوک شهری در جنوب پلنفیلد کوچیده بودند. بخش زیادی از سال را با این خانوده گذراندم.شروع به مصاحبه با بسیاری از همسایگان خانواده گن کردم واسناد دادگاه ها درباره گن و قاتلان دیگر در همین زمینه را مطالعه کردم.نه تنها اد گن بلکه پلنفیلد هم فکرم را مشغول کرده بود.یکی از چیزهای جالبی که پی بردم این بود که قاتلان دیگری هم از این منطقه برخاسته بودند.مصاحبه با آنها را هم شروع کردم.حتی به یک بیمارستان روانی رفتم تا با یکی از آنها ملاقات کنم.

بنابراین تا این لحظه این مصاحبه ها را دزدکی انجام می دادید.

تقریبا همین طور بود.من البته مجوز آکادمیا را داشتم که چیزی شبیه معرفی نامه هایی بود که به آنها اشاره کردم.وقتی داشتم با قاتلان زنجیره ای مصاحبه می کردم مادرم طبق معمول با لحنی که بسیار محترمانه بود از من می پرسید:«نمی توانی وقتت را بیش تر با هم سن و سال هایت بگذرانی؟»و من جواب می دادم:«آخر مامان،هم سن و سال های من مشتی قاتل زنجیره ای اند.

چه چیز قتل شما را مجذوب می کند؟

فکر می کنم این یکی از رازهای بزرگی است که معلوم می کند ما در اصل که هستیم.این جعبه های سیاه در جمجمه های ما جا دارند و شما فکر می کنید می دانید در آنها چه می گذرد در حالی که در اصل هیچ چیز روشن نیست.ما درک بسیار محدودی از خودمان داریم از این هم که بگذریم، مغزهای ما درون ما نهفته اند.گذشته ازاین من همه چیز را وهم می دانم.قتل چوبه های دار را برپا می دارد.قتل دائم ما را ومی دارد تا درباره خود ودیگران سوالاتی بپرسیم.حتی این سوال که«آیا قاتلان شبیه ما هستند؟» یا« آیا من قادر به انجام چنین کاری یا فکر کردن به آن هستم؟»اینها سوالاتی هستند که در هر نوع رفتار افراطی طرح می شوند وعمیقا جالب اند.بررسی افرادی که مرتکب این جنایات هولناک می شوند یا مسئول رفتاری واقعا نابهنجار هستند و همین طور بررسی رفتارآدم های دور و برشان جالب است.من مجذوب مقولاتی هستم که اخلاقا پیچیده اند، مقولاتی که درک شان دشوار و حتی شاید غیر قابل درک اند.این یکی از چیزهایی است که واقعا در فیلم جانی دوست دارم، فیلمی که در بچگی دیدم و دزدانه پا به سالن فیلم نهاده بودم.در پایان این فیلم یک روان پزشک تحلیلی از رفتار نورمن بیتز ارائه می دهد که البته تحلیل کاملا نامناسبی است.این تحلیل بیش از آنکه آنچه را رخ داده توضیح دهد در شما احساس عمیق از ناخرسندی به جا می گذارد.

نکته جالب توجه دیگراین است که تصور مردم در این باره که یک فیلم واقعا ترسناک چگونه فیلمی است کاملا تغییر کرده است.از نظر من جانی چنین فیلمی بود.در حالی که پسر من جانی را ابدا فیلم ترسناکی نمی داند.از نظر او درخشش[کوبریک] فیلم واقعا ترسناکی است. فکر می کنم برای نسل جوان تر از او این نوع فیلم از این هم متفاوت تر باشد.

ارول موریس و مایکل مور


نظرتان درباره« اکو بامبرز»، نسل زاده دهه 80 چیست؟

من آنها را نسل دائره المعارف سیمپسونز می خوانم. شاهدی که می توانم از سده نوزدهم بیاورم سرخ و سیاه [استاندال] است که در آن ژولین سورل انجیل را به عبری و یونانی از بر است.این روزها دانش دائره المعارفی سیمپسونز که چیز بدی هم نیست و مرا به اشتباه هم نمی اندازد جای این درک شخصی را گرفته.داشتن دانش دائره المعارفی چیزهای بسیار بد دیگری هم در خود دارد.سیمپسونز به نوعی چکیده هر آن چیزی است که به گونه پوچ، خام دستانه و خنده دار از کلیت خود جدا شده است.

تحقیقات دوره پلنفیلد چه شد؟

می خواستم مصاحبه ها را منتشر کنم.در واقع فکر می کنم کارهایی که در سنین بیست سالگی انجام می دادم بسیار هوشیارانه بودند و فکر می کنم که در حال حاضر من تنها سایه ای از خود پیشین ام هستم.بی اغراق صدها و صدها ساعت مصاحبه ضبط کردم.در آن روزها هرچیزی را از روی نوار پیاده می کردم. کامپیوتری وجود نداشت.همه چیز روی نوار کاست بود اما با وسواس خاصی این مواد خام را به کمک یک ماشین نویس پیاده وبازنویسی می کردم.من واقعا کل فرایند پیاده کردن مطالب از روی نوار را دوست دارم. شما به نحو عجیبی وارد ذهن فرد دیگری می شوید.این همچنین تبدیل به یک بازی می شود.چرا این کار را شروع کردم، نمی دانم.به مرورشروع کردم به این که هرچه کمتر و کم تر سوال کنم.به مصاحبه جریان سیال ذهن علاقمند شدم.این روش در تضاد کامل با مصاحبه های مجادله آمیزاست که در آنها تصورتان بر این است که سوالات بی نهایت سخت و تاثیرگذار بپرسید و ببینید که طرف مقابل تان دارد به خودش می پیچد.من مصاحبه ای از این نوع داشتم و به طرز خاصی به آن مفتخر بودم، این مصاحبه روی نوار کاست های 120 دقیقه ای ضبط شده بود ولی صدای خودم روی نوار نبود و صرفا طرف مقابل بود که حرف می زد---و البته انبوهی از این نوارکاست ها دارم.من این بازی عجیب و غریب را انجام می دادم والان با خودم می گویم مگرچقدر می شد بدون اینکه خودت حرف بزنی دیگران را به حرف زدن واداری؟این خیلی پیش از شروع فیلم سازی ام بود.

من عنصر بسیارتوانمندی در حرف زدن با این مردم یافتم.خط نازک آبی پروژه دیگری است که که از همین مجذوبیت ناشی شد.دیوید هریس قاتل واقعی آن پرونده[که در 1976 به پلیس دالاس شلیک کرده بود]یک سال بعد اعدام شد.

در ایالت تکزاس؟

بله.او به جرم دیگری اعدام شد.قتلی در هوستون که در این فیلم به آن اشاره می شود.وقتی اولین بارکه هریس را ملاقات کردم بیرون بود و به تازگی از زندان سان کانتین به جرمی کاملا متفاوت آزاد شده بود.

آیا پس از نمایش فیلم با هیچ یک از اعضا خانواده هریس ملاقات داشتید؟

نه چون خانواده اش او را طرد کرده بودند.البته فکر می کنم این در طی سال ها تغییر کرد.من واقعا با او در تماس باقی نماندم گرچه صحبت با او را در چند هفته قبل از اعدامش شروع کردم.اعدامش واقعا ناراحت و آشفته ام کرد.نامه هایی از طرف او نوشتم. اما این ایالت تگزاس بود که تصمیم می گرفت.هیچ کس هیچ کاری نمی توانست بکند.

روزی که اعدام می شد چکار می کردید؟

در نیویورک بودم و داشتم فیلم های تبلیغاتی می ساختم وساعت را نگاه می کردم.آزاردهنده بود.یکی ازاولین خاطراتم به مدرسه ابتدائی برمی گردد که وقتی داشتند کاریل چسمن را اعدام می کردند من به ساعت نگاه می کردم.این یکی از پرونده های جنجالی آن سال ها بود.

از کی به عنوان کارآگاه خصوصی به کار پرداختید؟

کار به عنوان کارآگاه خصوصی را در فاصله تکمیل ورنون،فلوریدا و شروع فیلم خط نازک آبی آغاز کردم.واقعا جالب است که آدم نه به عنوان کارآگاه استخدامی بلکه به عنوان کارآگاهی وجودی کارکند که دغدغه های شخصی اش او را به این کار واداشته. تنها حسن کار به عنوان کارآگاه خصوصی این است که درهرتحقیقی به جایی می رسید که کارفرما به شما می گوید« بس است.باید دست از کار بکشید چون ما دیگر پولی به شما پرداخت نمی کنیم.بنابراین بهتر است از همین جا کار را متوقف کنید»این نقطه مقابل وقتی است که به دلایل شخصی خودتان پا به این کارمی گذارید.این مثل چاه ویلی است که انتها ندارد.

آیا پرونده هایی بوده که به خاطرشان استخدام شده باشید و نخواسته باشید از کار بر روی آنها دست بکشید؟

همیشه.اما وقتی برای مردم کار می کنم و به من می گویند کا را متوقف کن متوقف می کنم.چون با کارآگاه خصوصی دیگری کار می کنم[که ترجیح می دهم در اینجا اسم نبرم] که در اصل دستیارش بودم. واقعا فکرمی کنم او بهترین کارآگاه خصوصی امریکاست.هیچ وقت دوست نداشتم به روابط او با مشتریان اش لطمه بزنم.وقتی مشتری ها می گویند دست بکش دست می کشم.

آیا هیچ وقت هنگام کار بر روی این پرونده ها جان تان درخطر بوده؟

بله فکر می کنم همین طور بوده.نه همه شان بلکه تعدادی شان.مشخصا در پرونده خط نازک آبی در خطر بودم.وقتی هریس را نخستین بار دیدم تازه از زندان سان کانتین آزاد شده بود.این ده سال بعد از مرگ افسر پلیس دالاس بود.و این مرا به نگرانی انداخت که وقتی دارم با مردم درباره این پرونده مصاحبه می کنم هریس دارد بیرون از زندان آزاد می گردد.و البته سعی کردم با هریس هم مصاحبه کنم. او با من قرار مصاحبه گذاشت اما زیر قرار زد.یک کار ساختمانی در هوستون پیدا کرده بود.آن روزها پول خیلی کمی داشتم،اما یک گروه فنی را به کار گرفتم تا از اوفیلم بگیرند اما او هرگز خودش را نشان نداد.راضی کردن هریس به فیلم برداری یک سال وقت برد. اوهمان تعطیلات آخرهفته ای که مارک والتر میس را کشت با من قرار مصاحبه گذاشته بود.اغلب به خودم می گویم عذر موجهم برای از دست دادن یک قرار این است:« متاسفم، من کسی را نکشته ام.

قبل ار پرداختن به پرونده هریس مشغول چه کاری بودید؟

داشتم مقاله نیویورک تایمز را می خواندم که درباره یک سرمایه گذار بیمه به اسم جو هیلی بود.او در این مقاله به یک کلاهبرداری بیمه از سوی برخی از ساکنان جایی به اسم ناب سیتی اشاره می کند.رفته بودم هیلی را ببینم که به اسم واقعی ناب سیتی پی بردم: این شهر ورنون واقع در فلوریدا بود که در آنجا بیش از بیست نفر پس از بستن قرارداد با بیمه دست و پایشان را بریده بودند.او از من پرسید به هر قیمتی شده می خواهی به آنجا بروی؟جای واقعا ناخوشایند و خطرناکی است»و البته من به آنجا رفتم.

سال ها بود می خواستم تجربیاتم در پلنفیلد و ورنون را به صورت داستان درآورم.اما به هر دلیلی تحقق پیدا نکرده بود. و یک دفعه متنی برای ناب سیتی آماده کردم.ناب سیتی همیشه ایده بدی برای مستند بود.دو روزه پی به این نکته بردم.در شهر کوینسی در فلوریدا بستگان یکی از افراد قطع عضوشده به شدت کتکم زد.خدارا شکر این تنها باری بود که کتک می خوردم. معلوم شد که نمی توان راه افتاد و رفت درخانه کسی را زد که مرتکب کلاهبرداری کلان بیمه ای شده ودوربین را جلوصورتش گرفت و او را به حرف واداشت. این کار شدنی نیست.بهترین چیزی که این جور مواقع نصیب تان می شود لگدهایی است که نوش جان می کنید.بنابراین، این پروژه به سرعت به ورنون، فلوریدا تغییر کرد، فیلمی که آن را خیلی دوست دارم و البته ربطی به ناب کلاب،اهالی کلاب یا کلاهبرداری بیمه ندارد. به هر حال من اطلاعات زیادی از این ماجرا داشتم وجذب درون مایه استعاری آن شدم.اغلب به خودم می گویم که این ماجرای آدم هایی است که براستی می خواهند بدل کل یک مردم باشند اما در این میان به تعبیر درست کلمه به اجزا و پاره هایی ازخودشان بدل می شوند.

آیا این مردم روش خاصی را برای قطع اعضای بدن شان ترجیح می دادند؟

نه.مسابقه آزاد بود.[می خندد].برای مثال یک نفر افریقایی-امریکایی دستش را با اره نواری قطع کرده بود اما نرفته بود ببیند که طبق قرارداد، بیمه اش از روز بعد اعتبار می یابد.

آیا این به دلیل گسترش شرکت های بیمه نبود؟

مردم ناب سیتی زیر پوشش شرکت های بیمه مختلف بودند.این پیش از دوره کامپیوتر بود.در آن زمان پایگاه داده پردازی عظیمی وجود نداشت.مردم بیمه نامه های جور واجور داشتند.مثلا می توانستید بیمه رفتن به شکار بگیرید.اگر از سر اتفاق درطی شکار دست و پای شان تیر می خورد می توانستند حق بیمه دریافت کنند.روش ترجیحی از دست دادن یکی از دست و پاها از هر دو سوی بدن بود.این می توانست بازوی چپ باشد که در آن صورت هنوز هم می توانستید چک های تان را امضا کنید و یا پای راست باشد که در چنین حالتی می توانستید تعادل تان را به کمک چوب زیر بغل برقرار کنید.من درباره تبدیل این داستان به فیلمی داستانی درآینده صحبت کرده بودم اما هیچ وقت نشد که فیلم نامه آن را جمع و جور کنم. البته دوره خیلی سختی درعالم سینما بود.شاید دارم توجیه می کنم ولی چیزی به نام سینمای مستقل وجود نداشت.واقعا وجود نداشت.ولی عجیب بود که همین نوع سینما در آلمان وجود داشت چرا که دنیای فیلم های هنری آلمان با کارهای فیلم سازانی چون فاسبیندر،هرتزوگ و وندرس و دیگران رو به شکوفایی نهاده بود.

وقتی دروازه های بهشت تکمیل شد هیچ کس نمی دانست با آن چکار کند.کسانی از آن خوششان می آمد اما هیچ تصوری برای چگونگی پخش آن نداشتند چون اساساهیچ پیشینه ای برای پخش چنین چیزهایی وجود نداشت.بگذریم که حالاسینمای مستقل هم به جایی رسیده که استودیوها آن را زیر سیطره خود گرفته اند. وقتی به سرمایه گذاری برای فیلم های مستند فکر می کنم سریع به یاد بودجه استودیویی می افتم.مه جنگ را شرکت سونی کلاسیکز پخش کرد.امیدوارم سونی به پروژه بعدی ام نیز علاقه نشان دهد.

از کی گرایش تان به فیلم از حد علاقه بالاتر رفت؟

من از دوره دانشجویی در برکلی به سینما علاقمند شدم.در« پاسیفیک فیلم ارشیوز»شروع به فیلم دیدن کردم.و از دیدن فیلم به برنامه ریزی مرورآثار در« دی اف ای» رو آوردم.من همه این مرور آثارهای عجیب و غریب را پشت سر نهادم.برای مثال مجموعه ای از مرورفیلم به نام« نه کاملا سفید»برگزار کردم که به زناشویی میان نژادی می پرداخت. به شدت به داگلاس سرک علاقمند شدم ویادمان کارهایش را برگزار کردم.سرک را به این خاطر دوست داشتم که می توانست همزمان به دو چیز بپردازد.او به مخاطبان هولیوود آن چه را که در پی اش بودند بخشید—این مخاطبان در کارهای او شخصیت ها را ازبند رسته و رها از قواعد رایج می یافتند.اما نگاه دیگری هم می توان به بیشتر فیلم های او و البته نه همه آنها داشت.این فیلم ها ازجمله تیره ترین و یاس آمیزترین آثاری هستند که تاکنون ساخته شده اند.من همیشه استدلال می کنم که در واقع فیلم خوب وجود ندارد بلکه نماهای خوبی در فیلم ها وجود دارد.یک مثال بارز در این مورد نمایی در فیلم « فرشتگان بی رونق» است که آن را خیلی دوست دارم.وقتی این فیلم را می بینید فکر می کنید شخصتی که راک هودسون بازی می کند شخصیت محوری است در حالی که این شخصیت جیگ مکانیک با بازی جک کارسون است که محوری است.او مکانیکی است که با کم شروع می کند و با کمتر پایان می دهد.من حقیقتا تکنیک فوکوس تعقیبی از نقطه ای به نقطه دیگر را در فیلم برداری دوست ندارم اما چنین فوکوسی در فیلم « فرشتگان بی رونق» وجود دارد که فکر می کنم یکی از بهترین نماهایی است که تاکنون در سینما دیده ام.فوکوس از جیگ به آن سوی خیابان کشیده می شود و آن قدر ادامه می یابد تا به به جای نامعلومی می رسد و بدین سان نه تنها کل این صحنه بلکه کل فیلم را نیز پایان می دهد.

بیایید درباره ایده«کارآگاه بی سرنخ» صحبت کنیم.این یک روش نقل داستان است که شما سخت به آن علاقمندید و در گذشته از ولادیمیر ناباکوف به عنوان چهره ای در ادبیات یاد کرده اید که از این شیوه به نحو موثری بهره می گیرد.

فکر می کنم نمونه های چندی برای کارآگاهان خود فریب، یا راویان غیر قابل اعتماد وجود شته باشد.ناباکوف این را یک مرحله فراتر می برد—راوی بی سرنخ، راوی ای است که هیچ ایده ای ندارد. کاینبوت هم همین ایده را دارد،[چارلز کاینبوت شخصیتی است معرف یک محقق غیرقابل اتکا وداستانی که« آتش رنگ پریده» ناباکوف رامعرفی می کند]کاینبوت دیوانه است. واضح است که هرشرحی که اومی دهدخلاف چیزی است که فکرمی کنیم دارد رخ می دهد.بنابراین ممکن است هیچ تصوری از آنچه دارد رخ می دهد نداشته باشیم.و این خیلی خیلی جالب است.من دوست دارم به خودم مثل کاینبوت فکر کنم:آدمی که کاملا دیوانه شده اما باور ندارد.

آیا فیلم هایتان را داستان های پند آموز می دانید؟

بدون توجه به برداشتی که این حرف ایجاد می کند باید بگویم که ما آدم های دست و پاچلفتی ره گم کرده ای هستیم.می توانید به فیلم های من به عنوان داستان های پند آموز فکر کنید اما می توانید همچنین به آنها به عنوان داستان های یاس آمیز هم فکر کنید چرا که دست کم در یک داستان عبرت آمیزدست کم این تصور را دارید که با شنیدن چنین داستانی ممکن است به آثارو نتایج بهتری دست یابید.درهرحال هیچ فکر نمی کنم این مقایسه مورد داشته باشد.بلکه برعکس فکر می کنم نقطه مقابل آن باشد.

هیچ نظری موجود نیست: