۵/۲۳/۱۳۸۹

فکر پاک


ابراهیم گلستان


گفت و گوی مسعود بهنود با ابراهیم گلستان
بازنویسی: محسن قادری

مسعود بهنود: سلام، من مسعود بهنود. کار بسیار مشکلی است کاری که در پیش دارم. چهل و چند ساله که این کار رو انجام می دهم ولی گفت و گو کردن با آقای ابراهیم گلستان کار دشواری است به خاطر این که هردوتای این وسایلی که الان باهاش سر و کار داریم یعنی هم کلام، هم فیلم، هم تصویر، در این هر دو آقای گلستان تقریبا حرف اول رو زده اند در ایران.

مسعود بهنود: آقای گلستان شما اگر قرار باشه زندگی خودتون رو شروع بکنید از کجا شروع می کنید؟

ابراهیم گلستان: از اینکه پدرم با مادرم بخوابه.

مسعود بهنود : خوب، نه این هم یک شروعی است البته. پدر شما روزنامه نویس بود.

ابراهیم گلستان: بله.

مسعود بهنود: و درعین حال آیه الله زاده بود.

ابراهیم گلستان: بله.

مسعود بهنود: و درعین حال آدم بسیار مدرن و روشنی بود.

ابراهیم گلستان: بله، همینطوره.

مسعود بهنود: درعین حال فکر می کنم یک خصوصیت سومی هم داشتند، اصولا اینکه خیلی ایرانی به معنی مخالف با هر نوع نفوذ بیگانه در ایران بودند، بر اساس کارهاشون عرض می کنم. از این خصلت ها کدوم شون رو شما بیش تر گرفتید؟

ابراهیم گلستان: اینها خصلت نبوده، بعضی از اینها هیچ... بعضی هاش خصلت نبوده، اینکه پسر آیه الله است خصلت نیست، اتفاق است، اینکه ضد نفوذ خارجی بوده خصلت نیست، این یک نوع... حاصل یک نوع کوشش فکری است، اینکه روزنامه نگار بوده به خاطر اجرای اون تمایل ضد خارجی اش بوده که روزنامه نگار شده.

مسعود بهنود: شما نثرتون تفاوت داره، صفتِ کم شده، موصوف هایِ کوتاه شده، جمله هایِ کوتاه شده، نگرانی از تکرار برداشته شده، یک نثری است که امضای شما پاشه.

ابراهیم گلستان: خوب چه می دونم، این محبت شماست شاید، ولی به هر حال آدم باید در کاری که می کنه دقت داشته باشه، شاید من یه مقداری دقت کرده ام.

مسعود بهنود: شعر زیاد خونده بودید؟

ابراهیم گلستان: ها ها! خوب شعر زیاد خوندم، بله.

مسعود بهنود: شعرهای که مال همشهری هاتون بود، شیرازی های حافظ و سعدی رو زیاد خونده بودین؟

ابراهیم گلستان: نه، خیلی شعرهای دیگه رو هم خونده بودم. شعرهای....

مسعود بهنود: ولی نه به اندازه اون دوتا...

ابراهیم گلستان: خوب حالا... ببینید حافط یه چیزی هست که تو شیراز عمه من تمام حافظ رو از حفظ بود بدون اینکه بتونه از روی کتاب بخونه. کتاب باز می کرد، می دید که اون چی چی هست اما نمی تونست بخونه. می خوند! تمام شعر حفظ اش بود دیگه. شعر یه چیزی هست که به هر حال جزء کولتور هست ، جزء فرهنگه، داخل فرهنگ می شه دیگه.

مسعود بهنود: بعد آقای گلستان شما رفتید به فاصله چند سال به سراغ فیلم مستند. و شما اگر دعوا نکنید عرض می کنم که...

ابراهیم گلستان: دعوا؟!

مسعود بهنود: بله، دعوام نکنید...

ابراهیم گلستان: دعوا، چرا دعوات بکنم؟!

مسعود بهنود: حالا عرض می کنم چرا؟ در فیلم مستند شما اولین کسی بودید که فیلم مستند رو جدی دیدید و به عنوان یه تالیف روشنی دیدید و مثل قصه هاتون نگاه کردید. یعنی فیلم مستند رو به عنوان یه حادثه ای که میریم ضبط می کنیم ندیدید، سرو ته دیدید براش، براش متن نوشتید، در اون متن حرف داشتید بزنید، در اون متن وشگون می گرفتید، در اون متن برای خودتون یک ارزش ها و یک ... حالا نمی خوام بگم رسالت ها ولی یک وظایفی قایل بودید... این طور بود. این رفتن تون به طرف فیلم مستند چی بود؟

ابراهیم گلستان: من فکر می کنم که رفتن به طرف مستند توی قصه هام هم با اون شروع میشه، توی اون هم هست، وقتی آدم به واقعیت اطراف خودش بخواد- بخواد!- توجه بکنه اعم از اینکه بتونه یا نتونه، بخواد توجه بکنه، ناچار یه قصه رو به خاطر سرگرم کردن اشخاص نمی گه، قصه رو برای گفتن، [برای] بیان واقعیاتی که می بینه و درک می کنه می گه. حالا این قصه رو که با این ترتیب می خواد بنویسه با یه زبونی هم می نویسه که درش کار کرده، فکر کرده یه مقداری- یه مقدراری نه خیلی زیاد-؛ حالتِ رسالت من هیچ وقت نداشتم، من هیچ وقت... من تمام این چیزهایی که نوشتم در حقیقت با خودم بودم، برای خودم بودم، اگر خودم رو راضی می کردم کافی بود، برای اینکه فلان کس راضی بشه اینکار رو نمی کردم، قصه ننوشتم، من وقتی هم که تو ورزش بودم، برای مسابقات قهرمانی کشور تمرین می کردم، هیچ وقت از اینکه از حسن یا حسین یا تقی یا نقی جلو بیفتم نمی دویدم یا نمی پریدم، می خواستم این مرتبه که می پرم یا این مرتبه که می دوم از دفعه های پیش تندتر دویده باشم، بیشتر پریده باشم، دعوام، مسابقه ام با خودم بود دیگه، درحقیقت تنها mesure، تنها معیاری هم که برای شما وجود داره خودتون هستید دیگه.

[ گفتار از زبان بهنود] ابراهیم گلستان سی سالی است که دور از شیراز در میان کاج ها و سروهای جنوب بریتانیا زندگی می کند، در میان آثاری از نقاشان و مجسمه سازان ایرانی، فضای مانوس خود. گلستان چنین پیداست که قصه و فیلم از « آذر، ماه آخر پاییز» تا « خروس » از « مد و مه » تا « خشت و آینه » همه وسیله ای بودند برای او ، برای لمس آن انسان دیگر.

ابراهیم گلستان : برای من فرق نمی کنه نوشتن قصه ، حرف زدن، فیلم مستند یا فیلم غیر مستند. وقتی به شما یه فنجون میدن که آب بخورید توی یه فنجون آب می خورید، وقتی یه قدح شربت آب لیمو می دن توی یک قدح شربت آب لیمو آب می خورید.

مسعود بهنود: آقای گلستان در راه تصویر این آدم که باید خوب کارِ خودش رو انجام بده شما درعین حال تصویر یه معترض هم دارید. یک ابراهیم گلستانِ معترض هم پشت نوشته هاتون، فیلم هاتون، اینها هست اش.

ابراهیم گلستان: خوب هرکسی بخواد اطراف خودش نگاه کنه یه مقدار مسایل برای اعتراض پیدا می کنه دیگه. نه که... از در خونه اش بیرون نمیاد که من امروز میام بیرون می خوام معترض باشم. یک چیزی بایستی این رو تکون بده که این رو به اعتراض بکشونه. در تمام طول زندگی من، در جامعه من، مسائلی که من رو به اعتراض بکشونه فراوون بوده. گاهی وقتی این اعتراض رو نمی خوای بکنی برای اینکه بهتر بعد بتونی اعتراض بکنی. گاهی وقتی اعتراض جا نداره بکنی، گاهی وقتی یه چیزی قابل اعتراض هست ولی تو می بخشیش به خاطر اون کار خوبی که داره انجام میده. خیلی چیزا... همین الان اتفاقاتی داره می افته که قابل اعتراض هست ولی در زمینه اتفاق هایی می افته که قابل تحسین هست در نتیجه تو اعتراضت رو فرو می خوری، صبر می کنی که وقتش بشه که اون اعتراض رو انجام بدی.

مسعود بهنود: شما یه بار سال چهل و شش اومدید بیرون بعد به دلیل ازدواج لیلی خانم برگشتید به ایران. یه بار دیگه اومدید بیرون بعد این دفعه برگشتید « گنج » رو ساختید. انگار یه کاری داشتید.

ابراهیم گلستان: حتما کاری داشتم.

مسعود بهنود: چی بود اون کار.

ابراهیم گلستان: همین که گنج رو بسازم.

مسعود بهنود: تو گنج می خواستید چیکار کنید؟

ابراهیم گلستان: همین چیزی که گفتم. دقت کنید نه فیلم گنج نه کتاب گنج برای مسخره کردن کسی نوشته نشده، ساخته نشده. اگر دقت بکنید توی قصه گنج تمام آدم های برجسته- نه آدم های برجسته که تو روزنامه نوشته می شه این آدم برجسته است- نه! آدم هایی که مشخصه اجتماع من هستند رو درآوردم، خواستم در بیاریم حالا اگر نتوانسیتم این ناتوانی خود من هست، در آوردم! هرکسی که او توی این قصه هست برای اینکه مسخره اش بکنم نیاوردمش. بعضی کارها بوده که وقتی اون آدمی که می کرده ، مسخره کرده، مسخره بوده کارش، خوب مسخره بوده کارش دیگه! توعین اون رو میاری نشون می دی در کونتکست، در زمینه قصه ات، بعد نگاه می کنی می بینی که آهان این مسخره است.اینه! من می خواستم اجتماع خودم رو - کرم من این بوده - که این اجتماع رو به اون صورتی که می بینم در بیارم. توی این... قهوه چی مشخصه یه طبقه است، ژاندارم مشخصه یه طبقه است، خودِ مردِ چیز یکی هست، اونی که پرتش می کنن هوا و همین طور تو هوا هم که داره میره داره اعتراض می کنه و بی خود هم داره اعتراض می کنه به یه علتی اون هم مشخصه یه...

مسعود بهنود: شاعر هم ....

ابراهیم گلستان: نه، همه اشون. واضحه. شاعر که خوب طفلکی.... نه، همه. در آوردم که... خواستم در بیارم اونهایی که هستند تو جامعه من که یه چیزی بشه. وقتی هم که این فیلم رو ساحتم بعد دیدم شاید نمیشه دیگه دربیارم کتابش رونوشتم از روی عین خود فیلم ، کلمه به کلمه، دیدم اون رو هم نمی شه در بیارم این کار رو کردم - گفتم به شما البته- بردمش پیش آقای مینوی گفتم آقای مینوی این کتاب رو نمی خواد هم بخونی، نخون! مهم نیست! این کتاب رو... چرا پیش مینوی؟ برای خاطر اینکه اولین مرتبه که از من کسی تعریف کرده بود فرزاد و مینوی بودند وقتی که تو « بی بی سی » کار می کردند، بی بی سی.... آقای مینوی علاقمند بود به نوشته من. محبت می کرد. خیلی خوب! گفتم آقا این باشه، این ممکن است لازم باشه، یه وقتی این رو بذاریم داخل کتاب های تو، پنجاه سال بعد، بیست سال بعد، یه وقتی پیش اشخاص میاد که می گن این چه دنیای عجیب و غریبی تو این مملکت بود که همین طور افتضاح بود و هیچ کس حرف نمی زد. اما شاید یه کسی دست بکنه تو این کتاب ها، این کتاب رو پیدا بکنه بگه اِه اِه، یه کسی هم بوده که این مهمل ها را گفته، درست بود گفته، وضع مملکت خودش رو خواسته نشون بده. به این خاطر من این رو نوشتم.


مسعود بهنود: ولی شما همین کتاب رو وقتی خواستند به زبان انگلیسی بعد از انقلاب منتشر کنند نگذاشتید....

ابراهیم گلستان: درست به همین علت نگذاشتم.

مسعود بهنود: چرا؟

ابراهیم گلستان: برای خاطر اینکه نمی خوام.... به من چه که.... ببینید من شهوت اینکه معروف بشم... هاها هی هو... نیست تو کار من، نمی خوام. نیست! حالا نقص من شما بگیرید دیگه. کاری ندارم به این حرف ها دیگه. وقتی این کتاب رو می خواست چاپ بکنه من گفتم اصلا دلیل نداره. دلیل نداره که این کتاب چاپ بشه...

مسعود بهنود: چرا... چون انقلاب شده بود؟

ابراهیم گلستان: انقلاب شده بود، واضحه دیگه. اون چیزی که الان... و انقلاب هم که شده... آخرِجمله... آقا شما جمله آخر این کتاب رو بخونید. یارو داره نگاه می کنه، از دور داره دور می شه، از اون محل فاجعه ای که یهو خراب شده بود دار ودستگاه، داره از دور نگاه می کنه و می بینه که بولدوزرها دارن میان پاک می کنن منطقه رو، اما به خودش میگه که... آره، می بینه که تو آفتاب دارند برق می زنند، تیغ های بولدوزر داره برق می زنه، اما می دونه که اگر نزدیک بره نگاه بکنه این تیغ ها خورده شکسته هستند، ترک خورده هستند، کثیف هستند، همینه. هیچ وقت انقلاب تبدیل نمی شه به یک مقدار کاردهای صیقلی پیدا کرده شسته شده، ها ها می خوام بِبُرم، نه! می زنن تموم میشه میره! میشه! بعدش مساله بعدی اش این است که دستی که می خواد بسازه جای اون چیزی که خراب شده اون بایستی پشتش یه فکر پاکی باشه. باشه پیش میره، نباشه پیش نمیره. همینه.

مسعود بهنود: فکر پاک. بنابراین یک خلاصه ای و یک فشرده ای از این گفت و گو رو اگر بخوایم به دست بیاریم همون چیزی است که آقای گلستان از اون موقعی که با قلم و بعد با دوربین گفتند و بیان کردند وجود داشته. اون دوربین، در حقیقت سمبولیک، همون دوربینی است که کاوه گلستان بر دوشش بود فروردین سال 82[13] وقتی در شمال عراق روی مین رفت.

گفت و گو از مسعود بهنود
تهیه کننده : پوریا ماهرویان

برگرفته از بی بی سی فارسی



۱ نظر:

سینا گفت...

ممنون .بسیار دوست داشتم این رو بار دیگر ببینم یا بخونم .