۹/۳۰/۱۳۸۸

لنی ریفنشتال

لنی ریفنشتال،افریقا


لنی ریفنشتال

Leni Riefenstahl
1902-2002

محسن قادری

بحث انگیزترین، با استعداد ترین و شناخته شده ترین کارگردان آلمانی که شاهکارهای خود را در دوران رایش سوم وبرای آن ساخت. برخی منتقدان، وی را نابغه دانسته و برخی دیگرهمکاری او با رژیم نازی را بخشش ناپذیر دانسته اند. او تنها کارگردان آلمانی رایش سوم است که گرچه دادگاه دوبار درسال های 1948 و 1952 تبرئه اش کرده بود اما نتوانست هیچ یک از طرح های فیلم سازی اش را پس از جنگ به پایان برساند.

لنی ریفنشتال کار فیلم سازی را با بازی درگونه « فیلم هایِ کوهستانیِ » آرنولد فانک آغاز کرد. زیبایی خیره کننده و اندام ورزشی او (ریفنشتال هنگام بازی در نخستین فیلم فانک رقصنده بود) شکوه عینی کوه ها را به همآوردی می طلبید. او در فیلم های فانک براستی بازیگر بود ونه پوشش و پس زمینه ای برای صحنه های فیلم.

او ورزشکار و طبیعت دوست ونمادِ زنِ پویا و آزاد بود. با وجود این آزادسری، دنیای کوه نوردی مردسالار پذیرای او شد. ریفنشتال در سال 1932 فیلم کوهستانی خود « پرتو آبی » [1] را ساخت که زندگی روزمره کوهستان را با نمادها و نشانه های شاعرانه درهم می آمیزد. این فیلم همچنین فرصتی بود تا اوبیش از حد به رازورزی رمانتیک رو آورد و زییایی جسمانی خود را به نمایش گذارد.

با این همه، آوازه ریفنشتال از بازیگری، نمود ظاهری، یا فیلم های آغازین او برنیامد بلکه ازساخت دو فیلمی به دست آمد که یوزف گوبلز سفارش ساخت آنها را به وی داد: « پیروزی اراده » (1935) [2] و « المپیا » (1938) [3]. مستند « پیروزی اراده » یکی از گردهم آیی های حزب ناسیونال سوسیالیست در نورمبرگ به سال 1934 را پوشش می دهد. گرچه روشن نیست که آیا آنچه می بینیم براستی بخشی ازاین گردهم آیی است، متاثرازعمل به فیلم درآمدن است یا چه بسا برای این فیلم صحنه پردازی شده اما سه چیز قطعی است:

نخست آنکه این فیلم یک اثر توانمند فیلم سازی تبلیغاتی است که قدرت سیاسی و نظامی رژیم نازی را می ستاید. ریفنشتال از شکل های انسانی همانند تکه های سازنده معماری بهره می گیرد، رژه نظامی را تا حد آیینی مذهبی فرامی برد وبا کاربرد پلاکاردها، پرچم ها، و ستون ها، فضا را باز و بسته می دارد.

دوم آنکه تصاویر و ایده های این فیلم به فراوانی در فیلم های دیگر به کار برده شدند که از آن میان می توان به این فیلم ها اشاره کرد: « فیلم ترسناک راکی » (جیم شارمن، 1975) [4]، « جنگ ستارگان » (جورج لوکاس، 1977) [5]، و « جواهرنیل » (رابرت زمکیس، 1985) [6].

سرانجام آنکه ریفنشتال از گردهم آیی سال 1933 نورمبرگ فیلمی ساخته بود (پیروزی ایمان، 1933) [7] که درآن بسیاری از فنونی را می آزماید که در فیلم « پیروزی اراده » یافت می شوند. از همین رو برخی منتقدان بر این باورند که گردهم آیی سال 1934 در سازگاری با
دید و بینش او سازمان دهی شده بود.

« المپیا » از دو بخش تشکیل شده است: « جشن مردم » [8] و « جشن زیبایی » [9]. این مستند که درباره بازی های المپیک سال 1936 برلین ساخته شده 43 فیلم بردار را به کار گرفته بود تا ازهر زاویه قابل تصوری فیلم بگیرند و خمیرمایه فیلم ریفنشتال را دراختیار وی نهند. المپیا که از دیرباز معیار فیلم های ورزشی بوده نه تنها دستاوردهای فردی که پیکر انسانی را نیز ارج و بزرگی می بخشد. این فیلمی صمیمی و آگاهی رسان است.

پس از شکست آلمان نازی در جنگ جهانی دوم و فروپاشی رایش سوم ریفنشتال بار دیگرکوشید کار کارگردانی را پی گیرد. در 1954 فیلم « خاک های پست » (1940-1944) [10] را به نمایش درآورد، فیلمی که فیلم برداری آن را پیش از پایان جنگ به پایان برده بود. دو طرح فیلم او درباره قبیله « نوبا » در افریقا ناتمام مانده اند اما کتاب عکسی از کارهای او در این زمینه انتشار یافته است. او در سال 2002 « جلوه های زیر آب » [11] رابه نمایش درآورد، اثری که فیلم برداری آن را یک دهه زودتر از آن آغاز کرده بود که غواصی با کپسول هوا را در سن 90 سالگی فرابگیرد. این فیلم نشان دهنده جهان نهفته در زیر و زبر صخره های مرجانی و توان ورزشکاری بی پایان اوست.

درگذرسال ها توجه به آثار ریفنشتال کاهش نیافته است. این نکته را به ویژه درمقاله بسیارمنفی سوزان سونتاگ « مجذوبیت به فاشیسم » [12] (کتاب شناخت نیویویورک تایمز، 1975) می توان دید. همچنین مجله امریکایی « اسپورت ایلوستریتید » (1989) [13] نیز شماره ای را به لنی ریفنشتال و فیلم « المپیا » اختصاص داد. مستند سه ساعته « زندگی شگفت انگیز وهول انگیز لنی ریفنشتال » (ری مولر،1993) [14] نیز به زندگی و کارهای او می پردازد. این فیلم یکی از برترین آثار ساخته شده درباره اوست چرا که ریفنشتال شخصیت محوری این فیلم است وگفته هایش به تصاویر فیلم هایش پیوند می خورند. ریفنشتال دراین فیلم به مکان های فیلم برداری فیلم هایش می رود و درباره ساخت آنها توضیح می دهد. این فیلم همچنین نشان دهنده دیدگاه آشکارا متضاد ریفنشتال با سازنده این مستند است که می کوشد وی را به دلیل همکاری با رژیم نازی به پوزش خواستن وادارد اما ریفنشتال رنجیده و خشمگین از ارزش های هنرخویش و سیاسی نبودن خود دفاع می کند. افزون براین فیلم ها می توان به بی شمارمستندهای کوتاهی اشاره کرد که در سال 2002 همزمان با صد سالگی او ساخته شدند.

برگرفته ازکتاب « فرهنگ تاریخی سینمای آلمان »، 
رابرت سی . رایمر، کارول جی رایمر، انتشارات اسکیرکرا، 2008.

Historical Dictionary of German Cinema
Robert C. Reimer and Carol J. Reimer,
2008


همپیوندسینمای مستند آلمان

والتر روتمن



1Das blaue Licht/The Blue Light

2Triumph des Willens/Triumph of the Will

3Olympia/Olympia

4. Rocky Horror Picture Show by Jim Sharman

5. Star Wars by George Lucas

6. Jewel of the Nile by Robert Zemeckis

7Der Sieg des Glaubens/Victory of Faith

8Fest desr Volker/Festival of the people

9Fest der Schonheit/Festival of Beauty

10Tiefland/Lowlands

11Impressionen unter Wasser/Impressions under Water

12. Fascinating Fascism(New York Times Review of Books

13. Sport Illustrated

14Die Macht der Bilder:Leni Riefenstahl
/The Wonderful, Horrible Life of Leni
Riefenstahl

۹/۲۵/۱۳۸۸

والتر روتمن


والتر روتمن،1887-1941

والتر روتمن*
1887-1941

محسن قادری

والتر روتمن، فیلم ساز آوانگارد، مستندساز، و پیشگام پویانمایی در سینمای آلمان بود. اگرچه کار هنری اش را با نقاشی آغاز کرده بود به زودی به کار فیلم سازی رو آورد و در سال 1918 اعلام کرد که « نقاشی کردن دیگر معنایی ندارد. نقاشی باید به جنبش درآید ». نتایجِ به جنبش درآوردن تابلوهای نقاشی اش فیلم هایِ پویانماییِ تجربیِ « آثاریک تا چهار » [1] (1921-1925) و سکانس شاهینِ پویانمایی شده در فیلم « مرگ زیگفرید » [2] (1924) ساخته فریتز لانگ است که نیمه نخست فیلم حماسی « نیبلونگن »[3] (1924) را تشکیل می دهد.

به یادماندنی ترین فیلم روتمن مستند «برلین، سمفونی شهر بزرگ » [4] (1927) است که دراصل می بایست تولید مشترک او و کارل مایر، فیلم نامه نویس، می بود اما مایر کار را رها کرد زیرا احساس می کرد که این فیلم به جای نشان دادن تضادهای اجتماعی بیش بر زیبایی ها تاکید دارد. برلین،سمفونی شهر بزرگ، مونتاژی از ریتم های یک کلان شهر است که از فنون مونتاژی کارگردانان روس چون زیگا ورتوف وسرگئی آیزنشتاین تاثیر پذیرفته است. روتمن زندگی برلین را از برخاستن تا خفتن شهر دنبال می کند. با وجود دینی که این فیلم به فیلم سازان روسی وفنون فیلم سازی آنها دارد، منتقدان اشاره دارند که زندگی برلین آن چنان که دراین فیلم به نمایش درآمده از آرمان گرایی اجتماعی کارهای آنها برخوردار نیست. با این همه، این فیلم یکی از آثار برجسته سینمای خاموش آلمان است. واقع گرایی فیلم روتمن که به فیلم های خبری همانند است، تضاد با اکسپرسیونیسم سینمای آلمان و برداشت سینمایی از جنبش ادبی « عینیت نوین » [5] آلمان را بازتاب می دهد. روتمن با زدودن کامل میان نویس ها، داستان یک روز از زندگی برلین را در پنج پرده به نمایش می گذارد و پاره های فیلم خود را به کمک جنبش های آهنگین مردم، خودروها، ترن ها، هواپیماها، و مسابقات تفریحی به هم پیوند می دهد. از فیلم روتمن درهمان دوره تقلید گسترده شد و این فیلم الهام بخش مستندهای شهرپرداز بسیاری شد که بر موسیقی سمفونیک استوار بودند. تاثیر این فیلم را همچنین می توان در فیلم های نامستند نیز بازیافت. سکانس مونتاژی بنادر اروپای شمالی در فیلم « زیر پل ها » [6] (1945) ساخته هلموت کوتنر یادآور مونتاژی مشابه است که از فیلم روتمن نشان دارد.

کارفیلم سازی روتمن دردوره نازی ها نیزادامه یافت. او بخشی از فیلم نامه « پیروزی اراده » [7] (1935) شاهکار تبلیغی لنی ریفنشتال را نوشت. گفته می شود که روتمن نوشتن و کارگردانی عنوان بندی آغازین این فیلم را به انجام رسانده که هیتلر را همچون نجات دهنده به نمایش درمی آورد. او همچنین شماری مستند کوتاه برای رژیم نازی ساخته که به شکل گیری برنامه فیلم های خبری سینمای نازی، فیلم های کوتاه فرهنگی و فیلم های بلند یاری رساندند.

برگرفته از:
فرهنگ تاریخی سینمای آلمان، رابرت سی . رایمر، کارول جی رایمر، انتشارات اسکیرکرا، 2008.



Historical Dictionary of German Cinema
Robert C. Reimer and Carol J. Reimer
2008



*Walter Ruttmann


1Opus I-IV
2Siegfried Tod/Siegfried's Death ,1924
3Die Nibelungen/The Nibelungen,1924
4Berlin -Sinfonie der Grosstadt/Berlin:Symphony of a Great City,1927
5Neue Sachlichkeit/New objectivity
6. Helmut Kautner's Unter des Brucken/Under the Bridges,1945
7Triumph des Willen/Triumph of the Will, 1935

۹/۱۴/۱۳۸۸

سینما چشمِ زیگا ورتوف



سینما چشم ورتوف
محسن قادری


سینما چشمِ زیگا ورتوف :
سینما همچون آشکارکننده واقعیت

دوربین همچون بینای کل و مونتاژِ آفریننده همچون شیوه بازنمایی حقیقت.

برشی از بیانیه 1923 ورتوف

من چشمم، چشم مکانیک. من، ماشین، شما را به تماشای جهانی می برم که تنها دوربین تواند دید. از این پس از ایستایی انسانی آزادم. من در جنبش جاودانم. به چیزها نزدیک می شوم، از آنها دور می شوم، بر آنها می لغزم، درون اشان می روم (...).
کینوپراودا، عنوان هنری نوینی است، هنرِ خودِ زندگی. سینماچشم، دربرگیرنده:
همه فنون فیلم برداری و همه تصاویرِ در جنبش است که امکان پیوستن به حقیقت را فراهم می آورند، حقیقتی در جنبش.

سینماچشم ورتوف
  • دوربین باید همچون سینماچشم عمل کند.
  • کارکردش آن است که به هنگام رخ دادن رویدادهایِ نگریسته شده، جایگزین چشم تماشاگرشود.
  • دوربین چشمی ماشینی است که امکان ثبت حقیقت به شیوه ای عینی تر ازچشم انسان را فراهم می آورد.
  • دوربین ابزاری توانمند وبینای کل است که به خدمت واقعیت درمی آید.
سینماچشم همچون سینماتحلیل. سینماچشم، نگرنده « چیزی که چشم نتواند دید »، همچون میکروسکوپ و تلسکوپ زمان، همچون امکان جنبش بی مرز، بی فاصله؛ همچون کاربرد دوربین از دور، همچون زندگی به خودی خود. سینماچشم نه برای سینماچشم بلکه برای حقیقت به وسیله و با امکانات سینماچشم، یعنی سینماحقیقت. فیلم بردای بی خبرانه نه برای فیلم برداری بی خبرانه بلکه برای نشان دادن آدم ها به گونه بی پیرایه، برای به ثبت رساندن آنها با چشم دوربین به هنگامی که بازی نمی کنند، برای خواندن افکارعریان آنها با دوربین فیلم برداری. سینماچشم همچون امکان دیدپذیرساختن نادیدنی، آشکارساختن ناپیدا، نمودارساختن نهان داشته ها. نابازی را به جای بازی و حقیقت را به جای دروغ نشاندن، وسرانجام، جایگزین ساختن سینماحقیقت (بیانیه،1923).

نظریه ورتوف

  • نظریه نهایت گرای سینمایِ جامعه شناختی.
  • ورتوف در پی ممنوع ساختن سینما ازهرآن چیزی است که به گونه آنی ثبت نشده باشند.
  • اودرپی به فیلم درآوردن زندگی به گونه آنی و تقریبا پنهانی است.
  • او می خواهد رفتارهای موجودات انسانیِ زنده و واقعی را به گونه بی پیرایه آشکارسازد.
  • به پندار او سینماگر باید خود را حذف کند و گاه پنهان دارد تا رفتارها واحساسات را بدون خدشه به ثبت رساند.

فیلم همچون آشکارکننده حقیقت


  • این ایده که فیلم سندی تصویری است که می تواند حقیقت را همان گونه که هست آشکار سازد.
  • دانشمندان اثبات گرا و انسان شناسان پایان سده نوزدهم وآغاز سده بیستم نیزهمین دیدگاه را داشتند.
  • دیدگاهی که به قابلیت های عینی دوربین باوربسیار دارد و در پی گزینش حقیقت ودیدگاه فیلم سازنیست، یعنی جنبه هایی که برهمه گونه ثبت سینمایی تقدم دارند.

حذف سینماگر

  • ورتوف درپی حذف مطلق سینماگر است، سینماگری که همچنین می تواند خود را پنهان دارد و در رخ دادها دخالت نورزد.
  • دراینجا مساله به فیلم درآوردن واقعیت به شیوه ای است که اگر سینماگر هم نباشد بازهم این واقعیت رخ دهد.
  • سینماگر/پژوهشگران ناب اندیش واثبات گرای امروزهمچنان همان باوری را دارند که ورتوف داشت.
  • اما آنها ایده پنهان کردن خود به هنگام فیلم برداری را نمی پذیرند و بیش تر در پی آنند که سدِ راه رخدادها و آدم های به فیلم درآمده نشوند.

مردی با دوربین فیلم برداری،1929
  • این فیلم بیش ازهمه بازنمودی از تحقق عینی نظریه های ورتوف است.
  • دراین فیلم ورتوف در پی رسیدن به دید همه جانبه دوربین است، « دوربین بینای کل ».
  • او خواهان آن است و نشان می دهد که می توان با پاره های واقعیت، روایتی یکپارچه آفرید.
  • او تکه های واقعیت را به فیلم درمی آورد.
  • سپس بر پرده وبه کمک مونتاژ، فراهم آمدن پاره های واقعیت همچون کلیت واحدی که نشان از حقیقتی مضمونی دارد را به نمایش می گذارد.

حقیقت مونتاژ

« اما نشان دادن پاره های تک افتاده حقیقت برپرده به تنهایی کافی نیست. تصاویر حقایق جدا ازهم می بایست دیگر بار به گونه مضمونی و به شیوه ای سامان داده شوند که حقیقت ازکل حاصل آید ».
(گزیده بیانیه سینماچشم، 1923.)

مونتاژ خلاقه ورتوف


  • « سینما می بینم » (با دوربین می بینم) + « سینما می نویسم » (با دوربین روی فیلم خام می نویسم) + « سینما سامان می دهم » (مونتاژ می کنم).
  • لحظه ای که خلاقیت به میان می آید تا پاره های واقعیت را به گونه یکپارچه سامان دهد، همچون حقیقتی که از کل حاصل می آید.
  • اهمیت تک تک عناصر و یکپارچگی یی که ایجاد می کنند.
  • کاربرد گسترده فنون گوناگون مونتاژی (نزدیک شدن ها، رویارویی ها).
  • جست وجوی رویکردی خلاقه به مونتاژ برای رسیدن به حقیقت.

منابع

ونسان امی یل (1997). « زیبایی شناسی مونتاژ ». انتشارات ناتان سینما، صص، 52-53.
گی گوتیه (1995). « مستند، سینمایی دیگر ». انتشارات ناتان سینما، صص، 147-150.

همپیوند
برگردان فارسی بیانیه سینما چشم

۹/۰۲/۱۳۸۸

سرمایه داری:داستان عاشقانه

سرمایه داری: داستان عاشقانه، مایکل مور، 2009، امریکا

سرمایه داری: داستان عاشقانه
فیلمی از مایکل مور
محسن قادری

مایکل موربیست سال پس ازساخت شاهکار انقلابی خود « من وراجر » بار دیگر با فیلم « سرمایه داری: داستان عاشقانه » به سراغ موضوعی می رود که در همه دوران کارش به آن پرداخته است: تاثیر فاجعه آمیز دست درازی وغلبه شرکت ها بر زندگی روزانه مردم امریکا و همچنین بر دیگر کشورهای جهان. با این تفاوت که مقصر این بار 
مقیاسی بزرگ تر از« جنرال موتورز » به خود گرفته و صحنه وقوع جرم بسیار گسترده تر از شهر کوچک فلینت در میشیگان است. مایکل مور با کند و کاو در زندگی مردمان طبقه متوسط امریکا و راهروهای قدرت در واشنگتن و نیز با پژوهش در کانون تجارت جهانی منهتن بار دیگر بینندگان فیلم خود را به قلمرویی می برد که کم تر به بررسی گرفته شده است.
« سرمایه داری: داستان عاشقانه » با نگاهی طنزآمیز و برآشفته پرسش ممنوعه ای را به میان می کشد: تاوانی که امریکا به خاطرعشق به سرمایه داری می پردازد کدام است؟ تا چند سال پیش این داستان عاشقانه بسیارمعصومانه جلوه می کرد اما امروزه رویای امریکایی بیش تربه کابوس می ماند چرا که این خانواده ها هستند که با مشاغل، کرایه خانه ها و صرفه جویی های خود تاوان این عشق را می پردازند. مایکل مور ما را به دیدار آدم های معمولی ای می برد که زندگی اشان تنزل یافته و او برای توضیح در این باره راهی واشنگتن و دیگر نقاط می شود. آنچه او کشف می کند نشانه های کاملا آشکار داستان عاشقانه ای است که به ورطه تباهی درافتاده است: دروغ، بدرفتاری، خیانت... و حذف 14000 شغل در روز.

« سرمایه داری: داستان عاشقانه » نقطه اوج کارهای مایکل مور و بررسی اجمالی این نکته است که آینده پر امید چگونه چیزی تواند بود. این فیلم همچنین کوشش غایی مایکل مور برای یافتن پاسخ پرسشی است که در همه دوران فیلم سازی اش درپی رسیدن به آن بوده است: ما که هستیم و چرا اینگونه رفتارمی کنیم؟

برگرفته از وبسایت فیلم به فرانسه
وبسایت انگلیسی فیلم

Capitalism: a love story
Michael Moor
2009

این فیلم در25 نوامبر امسال درسینماهای فرانسه به نمایش درخواهد آمد.

۸/۲۱/۱۳۸۸

گفت وگوهای کوتاه درباره سینما وتئاتر

پازولینی و نی نتو داوولی،1975

گفت وگوهای کوتاه درباره سینما وتئاتر
پیرپازولینی/نی نتو داوولی

این برگردان، بخشی از گفت و گوی پیر پائولو پازولینی و نی نتو داوولی بازیگر فیلم های اوست. داوولی کار بازیگری را با نقش بدون گفتاری درفیلم « انجیل به روایت متی » (1964) آغازکرد. سپس در فیلم های دیگر پازولینی چون « پرندگان بزرگ، پرندگان کوچک » (1966) - همراه با توتو، بازیگر کمدی ایتالیایی - ، و در « هزار و یک شب » (1974) بازی کرد. داوولی بیش تر نقش افراد ساده لوح را بازی می کرد. او پس از مرگ پازولینی در1976، به نقش های تلویزیونی رو آورد.


محسن قادری

من در « اتنا » هستم. باران می بارد، برف می بارد، مه کنار می رود، آفتاب می تابد. دوباره باران می بارد، دوباره برف می بارد، دوباره مه کنارمی رود و آفتاب می تابد. من با سه شخصیت فیلمی که باید ساختن آن را آغاز کنم گفت و گوهای کوتاهی که به دنبال می آید را انجام می دهم.

من: سینما چیه، نینه؟
نی نتو داوولی: سینما سینماست.
من: گدار هم همین را می گه، می دونستی؟
نی نتو: گدار آدم باهوشیه.
من: فقط باهوش؟
نی نتو: و آدمی که من ازش خوشم میاد.
من: چرا؟
نی نتو: چون آدمیه که می تونه یکی از رفقام باشه... آدمی که می تونه یکی ازاقوامم باشه... یه آدم ساده...
من: منظورت از آدم ساده چیه؟
نی نتو: یه کارگر که هر روز میره سرِ کار...
من: گدار، کارگر؟
نی نتو: آره، چون من ازش خوشم میاد.
من:فیلم هاش چی؟ از اونها هم خوشت میاد؟
نی نتو: آره، وقتی نگاهشون می کنم خوشم میاد... وقتی تماشاشون می کنم... این فیلم ها... اما اگر منظور این باشه که کاملا درک شون می کنم باید بگم نه. دوست دارم این فیلم ها رونگاه کنم، چون وقتی این فیلم ها رو می بینم انگارخودش رو می بینم.
من: بسیارخوب، سینما سینماست. تئاتر چی؟ تئاتر چیه؟
نی نتو: تئاتر، تئاتره. از نظر من همه چیز ساده است.
من: یک آدم واقعی چه تفاوتی با آدم نشون داده شده در سینما یا تئاتر داره؟
نی نتو: هیچی، هیچ تفاوتی.
من: پس واقعیتِ سینما وتئاتر یک چیزه؟
نی نتو: یک جورهایی آره... یه چیزه... فقط در واقعیت، شما این آدم رو با گوشت و استخوان می بینی ولی درسینما اون رو روی پرده و در تئاتر روی صحنه می بینی.
من: حالا خودِ تو... تو یک پسر واقعی هستی، یک بازیگر سینما و حالا هم یک بازیگر تئاتر. در کدام یک از این شکل ها خودت را واقعی تر می بینی؟
نی نتو: در تئاتر.
من: (من همیشه بهت می گفتم) خوب چرا؟
نی نتو: چون که در تئاتر مثل سینما نیست که یک عمل نمی دانم چند بار تمرین بشه. شما در تئاتر همینکه روی صحنه رفتی مسائل خودش پشت سرهم دنبال میشه.
من: خوب تو خودت رو در قهوه خانه کوچک میدان « پره نستینو » یا در خیابان « آکوا بولیکانته » بیشتر « نی نتو » حس می کنی یا روی صحنه؟
نی نتو: راستش فرق نمی کنه. بازهم صحنه است.
من: یعنی کل دنیا صحنه تئاتره؟
نی نتو: خوب چرا که نه؟ بهترینش هم هست! دنیا تئاتر نیست؟ پس چیه؟
من: بسیارخوب، درفیلمی که قراراست با تو بسازیم 
دوست داری پلان سکانس های طولانی بگیرم؟
نی نتو: خوب این بهتره...
من: ولی من برعکس یک اتفاق رو به چندین سکانس و در نماهای درشت، نماهای امریکایی، و نماهای گروهی تکه تکه می کنم. به این معنا که هر حالت یا حرکت را اگر بشه این طور گفت در یک نمای واحد گلچین می کنم. به نظر تو چرا من به این شکل عمل می کنم؟
نی نتو: خوب تو مطمئنا این کار رو نمی کنی که فیلم پُر بشه... تو اینکار رو می کنی تا مسائل واقعی تر بشه.
من: پس آیا اتفاق های واقعی تر همانطور که خودت هم قبلا گفتی آنهایی نیستند که پیوستگی دارند، یعنی اتفاق های واقعیت یا تئاتر؟
نی نتو: پوف! تو مسائل رو زیادی برای من پیچیده می کنی...
من: آیا ازعنوان فیلمی که قراره بسازیم، «خوکدانی»، خوشت میاد؟
نی نتو: آره، خوشم میاد چون می دونم قصه اش چیه، برای همین خوشم میاد.
من: فاشیست ها و امثال آنها خیلی به این عنوان می خندند، آنها از هر فرصتی استفاده می کنند تا درباره اش جوک بسازند، بدون کم ترین شرمی...
نی نتو: خوب چرا، آخه چرا مسخره می کنن؟ سر آخر اونها هستند که کارشون ساخته است.
من: چطور مگه؟
نی نتو: چون  وقتی به خودشون میان که دیگه جایی برای خنده نمومده.

Dialogues entre Pier Paolo Pasolini et Ninetto Davoli

عنوان اصلی این مطلب
Petits Dialogues sur le cinéma et le théâtre

برگرفته از
Tempo Illustrato,23 novembre 1968. Repris in Il Caos, 1979

۸/۱۸/۱۳۸۸

هانری استورک درباره سینمای خاموش

هانری استورک با نوه اش پیر دوهوش و ویرجینیا لیرنز


هانری استورک درباره سینمای خاموش

باید اذعان کنم که نسبت به سال های دهه بیست که ضمن آن سینما به خاطر جادوی تصاویر یا به گفته ابل گانس به خاطر موسیقی تصاویر به زبانی جهانی بدل شد احساس دلتنگی می کنم.

سینمای خاموش فرم های روایی تمام عیار و فنون فیلم برداری برجسته ای را به تثبیت رساند. می توان گفت که در دوره سینمای خاموش یک ناشنوا می توانست حرف های یک لال را بشنود و اوج این هنر، ساختن فیلم بدون به کارگیری هرگونه میان نویس بود.

من بخشی ازنسل فیلم سازان جوان پایان دهه بیست بودم که دوره گذار دردبار ازسینمای خاموش به گویا را سپری می کرد. می بایست بی درنگ سازگار می شدید. فیلم من با نام « تصاویراوستاند » (1) که در میانه 1929 تا 1930 فیلم برداری شده هنوز هم کاملا بصری است (می گویند که این فیلم به موسیقی نزدیک است). به هر رو، این فیلمی است که از نظر صدا هیچ راه حلی برای آن وجود ندارد. این فیلم هیچ موسیقی ای را تاب نمی آورد، هیچ موسیقی ای به تصاویرآن نمی چسپد، و هرچیزی چون نوفه ها یا گفتار به آن افزوده شود به نوعی شعر بصری ای که از آن برمی تراود را نابود خواهد کرد.

فیلم « عشق و عاشقی در ساحل » (2)، که در 1931 فیلم برداری شده نیز در بنیاد فیلمی خاموش است که تنها مقداری نوفه در خود دارد که درخدمت شوخی های صوتی فیلم هستند تا صدای حاکم. این فیلم موسیقی تازه وهوشمندانه مانوئل روزنتال و چند کلمه کوتاه زیرنویس را در خود دارد که به درک داستان کمک می کنند و درطی ضبط موسیقی بیان شده اند. درواقع، درآن دوره هم آمیزی صدا وجود نداشت.

تک عکسی از فیلم« تنگدستی دربوریناژ »، ساخته
هانری استورک
و یوریس ایونز، 1933

« تنگدستی در بوریناژ » (3) که من و ایونز در 1933 ساختیم فیلمی کاملا صامت بود که میان نویس ها در لابه لای آن برش می خورد. این کار تاثیری قوی داشت. میان نویس ها ریتم ایجاد می کردند و افزون بر آگاهی رسانی به تصاویر معنا می بخشیدند، تصاویری که حساسیت برمی انگیختند.

در آغاز ده شصت به منظور تسهیل پخش این فیلم میان نویس ها جای خود را به گفتار متن دادند. یافتن لحن درست و فضاسازی ای به همان موثری میان نویس ها بسیار دشوار بود هرچند که گفتارمتن، درست همان میان نویس ها را به کار گرفته بود.

ازاین گدشته، در زمان ساخت فیلم من و ایونزمی خواستیم از برتولد برشت درخواست کنیم که برای آن پیش درآمد بنویسد و از هانس آیزلر برای آن که برایش موسیقی بسازد. به هررو، آیزلرآمده بود موسیقی « سرزمین های تازه » (4)، فیلم ایونز درباره زویدرزی را بسازد. اما شرایط و اوضاع و احوال آن دوره (سوزاندن کتاب های برشت در برلین در همین سال و فرار او به فنلاند) و نبود امکانات مانع انجام این کارها شد. این اواخر، 
لوتارپروکس، مورخ آلمانی سینما ازیکی ازشاگردان قدیمی آیزلر به نام آندره آزری یل دعوت کرد تا برای « تنگدستی در بوریناژ » موسیقی بنویسد.

بی شک، پس ازاین همه سال این فیلم سویه متهم کننده خود را از دست داده و به سندی تاریخی درباره یک موقعیت شورش گرانه تبدیل شده است. همراهی این فیلم با موسیقی آزری یل - موسیقی ای با کیفیت عالی وکاملا به سبک آیزلر - به این فیلم حس هیجان انقلابی می دهد. این امرلطمه ای به فیلم نمی زند اما شاید وجه عمیق وانکارناپذیر این سند را ازمیان ببرد.

این فیلم، نمونه خوبی ازچگونگی سوق دادن یک سند به سوی هجونامه ای شاعرانه است. آیا این نکته باورپذیری این فیلم را ازمیان می برد یا به عکس احساسات تماشاگر را برمی انگیزد؟ به هر رو، می دانم که ایونز در این باره نظر مساعدی نداشت.

درهمین باره دوست دارم این نکته را بیفزایم که درسال های دهه 1930 ضعف مستند اساسا باند صدای آن بود. امروزه هنگامی که مستندی از این دوره می بینیم تنها تصویر است که پایدار و موفق مانده وزیبایی، جاذبه، توازن، حقیقت و ژرفای خود را حفظ کرده است. در آغازپیدایش صدا ما به اشتباهی معکوس درافتادیم. ما فکر می کردیم که تصاویر به پشتیبانی نیازدارند و می بایست تاثیرشان با نوعی تفسیر ادبی یا موسیقایی تقویت شود. اما هرگز نمی توانستیم به لحن طبیعی برسیم، زبانی که به کارمی بردیم تصاویر را تغذیه نمی کرد. فکرمی کردیم که به کارگیری سکوت کار نادرستی است و کاربرد نوفه ها را مبتذل، معمولی و فاقد حالت بیانی، قدرت و رنگ می دانستیم. 
ما درپی صدای تئاتری نبودیم، صدایی به اصطلاح خداگونه همچون صدای گوینده های خبربا آن حالات خواب آورشان. در واکنش به این موضوع، پیش می آمد که صدایی کاملا مصنوعی وبه ظاهر شاعرانه با رنگ ولعابی از ادبیات نادرست را به کارببریم. زمان زیادی صرف می کردیم که صدا را برفیلم غالب کنیم و جاذبه سکوت، رنگ صداو... را درک کنیم.

با کنارنهادن ونفی سینمای خاموش، فراموش کرده بودیم که تماشاگران به نوعی قابلیت در درک تصاویر دست یافته اند. ازاین دید، لازم است به گونه گذارا یادآوری شود که در سال های گذشته این قابلیت به گونه بسیار خارق العاده ای تکامل یافته و نادیده گرفتن گسترده قواعد زمان و مکان و فرایندهای روایی که سال ها تابو بودند برای نسل های جدید به چیزهای آشنایی تبدیل شده اند. اما این نسل ها نیزاز جاذبه وزیبایی سینمای خاموش آگاهند.

ژان روش چندی پیش نسخه بسیار خوبی از نانوک را با 16 فریم در ثانیه و بدون هیچ صدایی به نمایش درآورد. فیلم در سکوتی ژرف ازسوی دانش جویانی که به تماشای آن نشسته بودند درک شد، دانشجویانی که سالن بزرگ موزه انسان شناسی پاریس را پر گرده بودند و این سئانسی از یاد نرفتنی بود.

1.
Images d'Ostende

2.
Idylle à la plage

3.
Misère au Borinage

4.
Nouvelles terres

همپیوند

سازنده مستند،بیننده مستند

سینمای مستند بلژیک

ازیافته علمی تا زایش رسانه نو


برگرفته ازFonds Henri Storck

۸/۱۱/۱۳۸۸

چه کسی والتر بنیامین را کشت؟

ایستگاه قطار پوربو، شمال کاتالان، اسپانیا

چه کسی والتر بنیامین را کشت؟
مستندی از داوید مائواس


- والتربنیامین چهره رازآلودی درتاریخ است.

- اوفیلسوفی غائی و در حاشیه است.

- چیزی که کم داشت روادید خروج ازفرانسه بود. به همین دلیل ناگزیز ازعبورغیرقانونی از مرز شده بود.

- او هرگز فکرنمی کرد که از چاله به چاه بیفتد.

- چیزی که قطعی است این است که پلیس همه تازه واردها به « پوربو » را دقیق کنترل می کرد... آنها باید بازرسی می شدند.

- خودکشی او را رد می کردند. پرسیدم « آیا خودکشی کرد؟ » و آنها می گفتند « خودکشی؟ نه! ».

- کسی که تصمیم می گیرد شبانه خودکشی کند و ده پانزده تا یا بیست تا قرص مورفین می خورد احتملا نمی تواند آدمی منطقی باشد.

- در امتداد خیابان رو به هتل... مو به تنم سیخ می شود.

- نازی ها در« پوربو »؟... نه! نه! .

- این حادثه پر از نکات مبهم است.

- ما حتی یک مدرک هم از این خودکشی نداریم.

- به خاک سپردن کسی که خودکشی کرده در گورستان کاتولیک غیرقابل تصور است. تاکید می کنم، غیرقابل تصور!

- فکر می کنید مردم هنوز هم از حرف زدن در این باره ترس دارند؟

چه کسی والتر بنیامین را کشت؟
فیلمی از داوید مائواس
2007

پیرنگ

والتر بنیامین در سپتامبر 1940 پس ازهفت سال تبعید درکوششی نومیدانه از کوه های پیرنه می گذرد تا ازدست نیروهای نازی بگریزد. برپایه روایت رسمی وی به این منظور مرزفرانسه اسپانیا را با موفقیت پشت سرمی گذارد اما با رسیدن به شهرکوچک پوربو در کاتالان تغیری ناگهانی در بندهای قانون ورود او به اسپانیا را به دشواری رو به رو می سازد و او ناگزیر شب را درهتلی محلی زیر نظر سه نگهبان می گذراند که دستور داشتند صبح روز بعد او را به فرانسه برگردانند. بنجامین در اوج نومیدی با خوردن شمار زیادی قرص مورفین به زندگی خود پایان می دهد. اما دکتر محلی مرگ او را طبیعی اعلام می کند و بنیامین با نامی جعلی بر پایه آیین کاتولیک در گورستان شهر به خاک سپرده می شود. آیا پزشک او برخی دلایل پنهان مرگش را نادیده گرفته بود؟ آیا براستی تغییری در قانون رخ داده بود؟ آیا والتربنیامین می دانسته که پوربو شهری هوادار فرانسه است؛ کشوری که عملا به اشغال نیروهای نازی درآمده بود؟

« چه کسی والتر بنیامین را کشت؟ » در پی پاسخ به شرایط مبهم مرگ والتر بنیامین است. فیلم در همین حال تصویری از این شهر مرزی همچون شاهد ثابت حمله، اعدام وامیدهای واهی به دست می دهد. این مستند نه تنها بازسازی یک مرگ که همچنین تصویر زنده ای از صحنه های یک جنایت است.

شخصیت محوری فیلم

والتر بنیامین یکی از بزرگ ترین اندیشمندان سده بیستم درپانزدهم ژوییه 1892 در شهر برلین زاده شد. او آفریننده حجمی از آثارفکری نامعمول و دسته بندی ناپذیر در زمینه ترجمه و پژوهش تاریخی، زبان شناختی وهنری است. بنجامین در آغاز دهه 1930 در گریز از دشواری های برآمده از رژیم ناسیونال سوسیالیست آلمان این کشور را ترک می کند و ساکن پاریس می شود و از اینجا به دانمارک و اسپانیا سفر می کند. در سال 1939 ملیت آلمانی اش را از دست می دهد اما این نیز مانع آن نیست که دو ماه در اردوگاه خارجیان در بند نیفتد. در تابستان 1940 در پی فرارسیدن نیروهای اشغال گر آلمان از پاریس می گریزد و شش هفته در شهر « لورد » پنهان می شود. هرچند موفق به گرفتن روادید امریکا شده اما هرگز به مارسی نمی رسد تا از آنجا کشتی بگیرد. بنیامین واپسین بار پس از فرار از فرانسه 
در 25 سپتامبر به گونه غیرقانونی پا به خاک اسپانیا می گذارد تا خود را به لیسبون برساند و از آنجا برای رفتن به امریکا کشتی بگیرد. با همه این کوشش ها بیست و چهار ساعت پس از رسیدن به اسپانیا در شرایط مرموزی در اتاق مهمانخانه ای درشهر مرزی پوربو می میرد.

73min, Spain, Germany, Netherlands


Who killed Walter Benjamin
a documentary Film by David Mauas

آنونس فیلم،یوتیوب

۷/۱۰/۱۳۸۸

گرگ


گرگ، نیکلا ونیه، فرانسه، 2009

گرگ
فیلمی از نیکولا ونیه

سرگئی از مردمان «ِ اوِن » است، دامداران کوچ رو کوهای سیبری شرقی که گوزن پرورش می دهند. سرگئی در شانزده سالگی نگهبان گله بزرگ طایفه « باتاگایی » نام گرفته است. این طایفه که رییس اش کسی جز پدر وی نیست از چهار خانوار و 3000 راس گوزنی تشکیل شده که آنها را در گذر فصل ها از این چراگاه به چراگاه دیگر می برند. دراین چشم انداز پرگستره، گرگ مهمانی ناخوانده و تهدیدی همیشگی برای گوزن هایی است که تنها دارایی و مایه مباهات قوم «ِ اِون » به شمار می روند. سرگئی از همان روزهای نخست کودکی آموخته بود که چگونه گرگ ها را به دام اندازد و بی رحمانه با آنها بستیزد. تا آنکه یک روز برخورد او با یک ماده گرگ و چهار توله دوست داشتنی اش دگرگونی ای در نگرش های او پدید می آورد...

« گرگ » مستندی داستانی است که نیکلا ونیه فیلم ساز طبیعت گرای فرانسوی برپایه رمانی به همین نام ساخته است. او درباره فرایند تبدیل رمان به فیلم چنین می نویسد:

« نگارش این رمان را در بازگشت از سفر سیبری آغاز کردم. به تدریج که داستان در زیر قلم ام جان می گرفت می دیدم که تصاویر زنجیره وار به هم پیوند می خورند. خیلی زود به فکر افتادم که صحنه ها را به تصویر در آورم و تصمیم گرفتم که این داستان را موضوع فیلم بعدی ام قرار دهم.

برای تبدیل رمان به فیلم چندین مرحله بسیارمهم وجود دارد. مرحله نخست پاره پاره کردن داستان در سکانس هاست که به آن سناریو گفته می شود. سناریو اقتباسی از رمان است. برای انجام این کار بسیاری ازصحنه های کتاب حذف شدند. این کار دشواری است. باید میان صحنه های شب و روز ریتم ایجاد کرد؛ کمی همانند یک اثر موسیقی یا همچون دریا با لحظات آرام وتوفانی اش ».

کارگردان فیلم

نیکولا ونیه مسافر سرما، نویسنده و کارگردان فرانسوی در سال 1962 زاده شد. بیست ساله بود که سفر در دشت های پرگستره « لاپونی » در شمال شبه جزیره اسکاندیناوی را با پای پیاده آغاز کرد. سال بعد با یک قایق پارویی راهی سفری به Grand Nord (= شمال بزرگ) کِبِک در کانادا شد تا ردپایی از سرخپوستان کوهستان بیابد. سفر دیگر او به کمک سورتمه سگ بند انجام شد. این ماجراجویی موضوع نخستین کتاب اش در 1984 با نام « شمال بزرگ » و نخستین فیلم اش « دونده جنگل ها » بود. از آن پس وی از سفر به قلمروهای پهناور و یخ بسته شمال کانادا دست برنداشته است. سفرهایی با شرایط آب و هوایی گوناگون در طی دوره هایی که می توانند تا 18 ماه به درازا بکشند.

نیکلا ونیه در سال 1993 با یک خانواده کوچ رو «ِ اِون » و پرورش دهنده گوزن در بخش قطبی سیبری به زندگی پرداخت. او زمستان سال بعد را به همراه زنان و کودکان در کلبه ای چوبی که در ناحیه « یوکون » ساخته شده بود گذراند. این موقعیت مناسبی برای ساخت نخستین فیلم بلندش « کودک برف ها » بود. او در سال 1999 « ادیسه سفید » را در کانادا ساخت که برابر با 8600 کیلومتر در کمتر از 100 روز سورتمه نوردی بود.

ماجراجوی های زندگی اش به وی امکان انتشار بیش از بیست کتاب را داده اند که دربرگیرنده دو کتاب کودک، دو رمان و ساخت فیلم های بسیاری بوده که سه تای آنها در سالن های سینما به نمایش درآمده اند. همزمان با این کوشش ها، نیکلا ونیه در سال 2000 انجمن « صندلی های غلتان » را بنیاد نهاد تا به افراد معلول امکان به کارگیری سورتمه های سگ بند را بدهد. د رنوردیدن گستره های بکر و باشکوه شمالِ بزرگ در طی بیش از سی سال وی را برآن داشته تا مشاهده های خود را با دیگران سهیم سازد و همچنین پیرامون ارزش های نهفته در این نقاط به تلاش برآید. وی در پی برآوردن دینی است که طبیعت به گردن وی دارد. او برای
کمک به طبیعت می خواهد طرح های فیلم سازی، سفر و نگارش کتاب های خود را درهمین مسیر ادامه کند.

نیکلا ونیه فیلم گرگ را پس از 6 ماه زندگی درسیبری شرقی در شرایط آب وهوایی بسیار سخت ساخت.

فیلم شناسی

فیلم نامه نویس و کارگردان
2006: « ادیسه سیبری »
2004: « آخرین دام گستر »، فیلم داستانی بلند.
2004: « سگ های برف ».
1999:« ادیسه سفید».
1995: « کودک برف ها ».
1992: « مسافر سرما ».
1987: « کاروان »، « رودخانه های گشوده »، « سهم آب ».
1985: « دونده جنگل ها ».


نیکلا ونیه و گرگ ها

نیکلا ونیه درباره دلبستگی خود به گرگ ها چنین می نویسد:

« دیدن هرچه بیش تر گرگ ها »: اگرهمه هدف زندگی ام این بود نمی توانستم به خوبی از عهده انجام آن برآیم. در طی بیست و پنج سال از بیش تر سرزمین هایی که جمعیت گرگ های مهم تری دارند دیدن کرده ام: کانادا، آلاسکا، سیبری، لاپونی.

سفر با یک یک گله سگ بسته به سورتمه بهترین « وسیله دیدن گرگ ها »است. با رخنه کردن در قلمرو گرگ ها کم کم پیدایشان می شود و نزدیک و نزدیک تر می شوند. گرگ ها در حضور آدم ها به سگ ها حمله نمی کنند بلکه تنها خودی نشان می دهند. کمی دور و بر چادر می چرخند و از دور نگاه می کنند. گرگ ها بدین گونه ما را در طی چندین روز دنبال می کردند و با ایستادن ما آنها نیز می ایستادند... اما سوای حمل اسلحه انگار از خطر بالقوه ای که ما معرف آن بودیم آگاه بودند.

گرگ های زیادی دیده ام: تنها، دوتایی، گله ای. این شانس را داشتم که آنها را درحال کشمکش، در حال درگیر شدن، بازی کردن، شکار و ماهیگیری ببینم. به یک دسته توله گرگ زیر نگاه مراقب ماده گرگی که به حضور روزانه من عادت کرده بود نزدیک شدم. اغلب زوزه های شان را تقلید می کردم و آنها جوابم می دادند.

گرگ ها هیچگاه این قدر در « داستان » من حاضر نبوده اند که زمانی که طی یک سال با دامداران «ِ اِون » در کوه های نواحی قطب شمال سیبری گذراندم. با این مردمان پرافتخار و آزادمنش که با طبیعت پیوندی گسست ناپذیر دارند و سرشار از احترام و آگاهی هستند توانستم شناخت خود از « شمال بزرگ » و گرگ ها را افزایش دهم. من آنها را در داستانی در کنار یکدیگر به تصویر می کشم؛ داستانی درباره احساسات عمیقی که آنها را به جنب و جوش درمی آورد و عشقی که به من مسافر نشان می دهند تا این نمادهای فوق العاده حیات وحش را دنبال کنم ».

فیلم را شرکت MC4 تهیه کرده و شرکت پاته آن را از تاریخ نهم دسامبر 2009 در سینماهای فرانسه پخش خواهد کرد.

وبسایت های فرانسوی زبان

وبسایت رسمی فیلم

درباره زندگی وکارهای نیکلا ونیه

وبسایت نیکلا ونیه

گفت وگوی ویدیویی نیکلا ونیه درباره خود و کارهایش

Loup, un film de Nicolas VANIER

۶/۲۶/۱۳۸۸

زندگی دیوانه وار

لاویدا لوکا، کریستیان پوودا، 2008، فرانسه

زندگی دیوانه وار

فیلمی ازکریستیان پوودا،مستندساز، عکاس و روزنامه نگاری که بخش زیادی از زندگی خود را صرف به تصویر کشیدن باندهای خیابانی السالوادور کرد و سرانجام خود نیز قربانی یکی از همین باندهای خشونت شد.

کریستیان پوودا مستندساز و عکاس فرانسوی اسپانیایی که بسیاری ازسال های زندگی خود را صرف مستند ساختن خشونت و درد و رنج های یک باند خیابانی السالوادور کرده بود پس از دیدار از محله ای تحت تسلط یک باند خطرناک این کشور کشته شد. پلیس گفته است که یک عضو باند « مارا 18 » را که مظنون به قتل کریستیان پوودا است روز پنج شنبه دستگیر کرده است. کریستیان پوودا که کارمستند سازی و عکاسی اجتماعی را همزمان باهم انجام می داد درآخرین فیلم خود نگاهی نزدیک به زندگی خشونت بار اعضا باندی دارد که پس از گذراندن دوران محکومیت در زندان های ایالات متحد به این کشور امریکای مرکزی برگردانده شده اند. اسکار نویلا راموس بازرس پلیس السالوادور گفته است که مظنون به قتل در شمال سان سالوادور پایتخت کشور زندانی است اما وی جزییات این دستگیری را مشخص نساخت تا به گفته وی در روند تحقیقات خللی ایجاد نشود.

جسد پوودای 53 ساله روز چهارشنبه 2 سپتامبر 2009 درون اتومبیلی در منطقه روستایی « توناتاپکه » در شمال سان سالوادوریافت شد. وی با گلوله به قتل رسیده بود. فیلم ساز در روز مرگ خود بیرون رفته بود تا از منطقه « سویاپانگو » در بیرون پایتخت که تحت تسلط باندی خیابانی است دیدن کند و با زنان عضو این باند برای روزنامه نگاران یک مجله مد فرانسوی مصاحبه کند. او پیش از بیرون رفتن دراین باره با عکاس خبرگزاری اسوشیتدپرس صحبت کرده بود.

خشونت دسته های خیابانی در کشور فقیر السالوادور عامل شمار بالای جرم و جنایت در امریکای لاتین است. پوودا عملا با اعضای باند « مارا 18 » زندگی می کرد تا فیلم مستند خود « لاویدا لوکا » (1) را بسازد که برخی از موضوعات آن چگونگی عضویت در این باند خیابانی، مصرف مواد مخدر، مراسم خالکوبی و خاکسپاری اعضای آن است. نسخه های غیرمجاز این فیلم هم اکنون در خیابان های سان سالوادور به فروش می رسد و حتی خود مردم السالوادور نیز این مستند را نگاهی حیرت آور به زندگی دسته های خیابانی می دانند.

برنار کوشنر وزیر امور خارجه فرانسه با ستودن کار جسورانه پوودا وی را « روزنامه نگاری قابل احترام وفردی حرفه ای که هیچ گاه در انجام خطرات بزرگ به نام آزادی آگاهی رسانی تردید نداشت » نامید.

کریستیان پوودا درکنار موضوعات فیلم خود

پوودا در ماه آوریل گذشته به لس آنجلس تایمز گفته بود که با وجود صحنه های مصرف مواد مخدر، تیراندازی ها، کتک کاری ها و خشونتی که وی در فیلم خود به ثبت رسانده او با بسیاری از اعضا این دسته خیابانی که وی آنها را « قربانیان جامعه » می خواند همدلی دارد. اوگفته بود  که « آنها با آنکه می توانند بسیار وحشی باشند اما بر قول خود استوارند. این باندها سازمان های بسیار ساختارمندی هستند و از تصمیم های باند سرپیچی نمی کنند. من از زمانی که پی به این موضوع بردم مشکلی نداشتم ».

پوودا از هنگام درگرفتن جنگ داخلی در السالوادور درسال 1980 زندگی و کار در این کشور را آغاز کرده بود. آلن مینگام عضو خبرنگاران بدون مرز و دوست پوودا درباره او گفته است که وی بدون آنکه جهت گیری خاصی داشته باشد می توانست با موضوعات خود رو در رو و همراه شود.

کریستیان پوودا فرزند یکی ازجمهوری خواهانی که در هنگام جنگ داخلی اسپانیا به فرانسه پناهنده شده بودند در شیلی در دوره دیکتاتوری پینوشه وهمچنین در سال های دهه 1980 در نیکاراگوئه به هنگام جنگ داخلی این کشور به کار روزنامه نگاری پرداخته بود. او در گذر سی سال فعالیت خود با نشریات زیادی چون تایم و نیوزویک، پاری مچ و فیگارو همکاری کرده و از کشورهای امریکای لاتین، ایران، عراق، سیرالئون و فیلیپین گزارش تهیه کرده بود.

به عقیده آلن مینگام « باورهای انسان گرایانه او با توان حرفه ای بسیاری درآمیخته بود ».

برگردان آزاد از هافینگتون پست

1. La Vida Loca
زندگی دیوانه وار. مستندی درباره تنهایی مطلق انسان.

لاویدا لوکا مستند کریستیان پوودا در 30 سپتامبر در سینماهای فرانسه به نمایش درمی آید.

پایگاه آگاهی رسانی فیلم

آنونس فیلم (یوتیوب)

Christian Poveda
کریستیان پووِدا

۶/۲۵/۱۳۸۸

جنگ دنیاها

روی جلد فایل صوتی برنامه جنگ دنیاها
با اجرای ارسون ولز
ودیگر گفت و گوهای منتشر شده
درباره آن،
22 فوریه 2008



جنگ دنیاها
محسن قادری

در سی ام اکتبر1938 درشب هالووین ارسون ولز جوان برای اجرای بخشی از مجموعه برنامه های « زنده مرکوری تئاتر » (1) در شبکه رادیویی امریکایی سی بی اس (CBS) به سر می برد. ولز خواندن اقتباس خود از رمان « جنگ دنیاها » نوشته اچ. جی. ولز را آغاز کرد. او فضای برنامه را پیشاپیش به گونه ای آماده ساخته بود تا به شش ملیون شنونده امریکایی خود بگوید که روایتی که در پی می آید چیزی جز داستان نیست اما تلاش اش بیهوده بود.

ولز در ادامه برنامه ورود مریخی ها بر روی زمین و آغاز جنگ با موجودات فرازمینی را به شنوندگان خوداعلام کرد. روایت او که واقع گرایی بسیاری را درخود نهفته بود و به شیوه اول شخص بیان می شد به گونه ای بود که در اندک زمان ترس و هراس را بر سراسر امریکا مستولی ساخت. شنوندگان برنامه باور کرده بودند که ارتش های مریخی به زمین آمده اند تا ارتش های زمینی به ویژه در انگلستان را دستخوش اصلاحاتی کنند و همچنین به این باور رسیده بودند که پایان جهان نزدیک شده است.

درپی این« پدیده خارق العاده شیزوفرنی جمعی » (تعبیر آندره بازن منتقد فرانسوی) ارتش امریکا ظرف چند ساعت خود را آماده جنگ ساخت چرا که مردم با وحشت و هراس به کلانتری ها و پادگان های نظامی کشور تلفن می زدند.

ارسون ولز بدون آنکه بداند مبدع برنامه زنده یا به عبارتی « رادیوواقعیت » شده بود. در فردای این رخداد هولیوود پیشنهاد کار مهمی به وی داد.

1. Mercury Theatre On The Air

فایل های صوتی برنامه « جنگ دنیاها » در رادیوی CBS به فرانسه و انگلیسی

جنگ دنیاها
(ویکیپدیا)

کلیدواژهای جست و جو

انگلیسی
The War of the Worlds

فرانسوی
La Guerre des Mondes

۶/۱۶/۱۳۸۸

ژان روش،افریقایی سفید


ژان روش در راه رفتن به مراسم بزرگداشت خود در
آوریل 2000 در نیویورک
.
عکس از فرانسواز فوکو
Françoies Foucault



ژان روش،افریقایی سفید
سابین لانژ
محسن قادری


ژان روش افریقا را در سال 1941 کشف کرد. او مهندس 24 ساله ای بود که به افریقا آمده بود تا کارگاهی ساختمانی را در نیجر سرپرستی کند. این آغاز شور و اشتیاقی بود که پایانی نداشت. این مهندس جوان چگونه مردم شناس و عاشق دیوانه این قاره سیاه شد؟

او در 1946 دومین سفرمهم خود را انجام می دهد و سوار بر قایق به پایین دست رودخانه نیجر می رود، سفری از سرچشمه تا دوردست این رودخانه بزرگ. او در روستاها از مردم پرس و جو می کند تا با شیوه زندگی شان آشنا شود و همزمان از آنها فیلم می گیرد.

اتفاقی ساده: سه پایه دوربین اش در رودخانه گم می شود و همین سبب می شود که به مزایای دوربین بر روی شانه پی ببرد: سرعت و جابه جایی. این دست تصاویر که گاه ناقص به نظر می رسند به مهر و نشان تولیدی شیوه نگارش سینمایی او تبدیل شد و همچنین به ویژگی اصلی چیزی که سپس « سینما وریته » خوانده شد.

ژان روش در سال 1946 نخستین دوربین فیلم برداری اش را در یک عتیقه فروشی می خرد: یک دوربین بل اند هاول. او توقفی در « صحرا » را غنیمت می شمرد تا به طرز کار این دوربین پی ببرد. در 1947 نخستین فیلم اش « در سرزمین جادوگران سیاه » (1) به روی پرده می رود. ژان روش یک تعمیرکارغیرحرفه ای است:او در 1951 نخستین ضبط صدا را در فیلم هایش به کمک ضبط صوتی قابل حمل عملی می سازد و این کار را برای همیشه ادامه می دهد. فیلم شناسی او به 150 اثر می رسد.

او که به یک دوربین فیلم برداری « آتون » مجهز است همه جنبه های یک جهان را به شیوه ای ناآشنا بر روی فیلم می آورد: آیین های تسخیر، مراسم خلسه، آیین های خاکسپاری... او یکی از کسانی است که در سال 1953 کمیته فیلم مردم شناسی پاریس را پایه گذاری می کنند.

در سال های 1960 منتقدان چپ بر او خرده می گیرند که تازه کاری برآمده از دوران پس از استعماراست که آیین های ناشناخته را به فیلم درمی آورد. عثمان سم بن نویسنده و فیلم ساز سنگالی به او می گوید: « تو به ما مثل حشرات نگاه می کنی ». در پاریس فیلم هایش ستایش فیلم سازان موج نو را برمی انگیزد.

ژان روش دوران کودکی خود را در کنارچهره های هنرمند، نویسنده و دانشمند گذراند. او مجذوب سورئالست ها و ستاینده آرتور رمبوست. معمول بود که این شاعر می گفت شعر خوب از آخر نوشته می شود. روش به نوبه خود این اصل را در اتاق مونتاژ به کار گرفت. او خود را « یک پسرجوان بسیار شاد » می دانست. او که شناخت مختصری از شکلات ها داشت پس ازصبحانه دو برش شکلات می خورد و هر روز سر ساعت یازده صبح یک لیوان آب پرتقال خنک می نوشید. پس از تماشای فیلم در « فیلمخانه فرانسه » که وی خود یکی از پایه گذاران آن بود دوست داشت یک دوجین صدف بخورد و در همان حال از برج ایفل مکان مورد علاقه اش در پاریس حرف بزند. ژان روش همیشه پیراهنی آبی رنگ به تن می کرد، جوراب های فیروزه ای و کت ملوانی می پوشید. او مردی آراسته وشاعری بود که هنر و علم را به هم پیوند می داد.

او در سال 1932 با جانی ویسمولر تارزان معروف فیلم های پرخرج در استخری در پاریس تمرین شنا می کرد. اما ژان روش برخلاف این شناگر قدیم المپیک که هیچ گاه جنگل هولیوود را رها نکرد شیفته قاره سیاه شد و راه کاملا جداگانه ای در پیش گرفت و صدای افریقاییان را به گوش رساند. او که به پیوندهای انسانی دلبستگی داشت مجذوب افریقا شده بود. ژان روش در فیلم هایش به بحث و جدل می پردازد و اهمیت زیادی به طنزمی دهد که این امر حالت پرتنوعی به فیلم هایش می بخشد. پیگیری و استواری اش چشمگیرند: در کارهای ژان روش نشانی ازگسست سبکی یا تغیرنگرش غیرقابل انتظار وجود ندارد.

باور راسخ او: درک کردن و به فیلم درآوردن دیگری با انتزاعی کردن نظام فکری خود او. فیلم های ژان روش عناصری را در خود دارند که امکان رمزگشایی فرهنگ اروپایی وافریقایی را به اندازه یکسان می دهند و ناقوس مرگ آن نوع فیلم مردم شناسی را به صدا درمی آورند که صرفا بر محورعینیت و مشاهده استوارند. دوربین روش جز جداناپذیر طرح و ساختارفیلمی است، درست همانند داستان، شیوه روایی یا قهرمانان که هریک دارای ویژگی کاملا مشخص هستند. در همه فیلم های اوعینیت نهفته است.

ژان روش متقاعد شده بود که باید زبان کشوری که در آن فیلم ساخته می شود را آموخت. از دید او بازخورد جنبه بنیادی دارد و قهرمانان فیلم هایش را همچون همکاران خالق اثر به شمار می آورد.

این واقعیتی است که ژان روش در دسته بندی های ایدئولوژیک نمی گنجد. از نظر علمی استاد او مارسل گری یول مردم شناس فرانسوی است که کشف کننده فرهنگ دوگون بود. او با برپایی نمایشگاهی فراموش نشدنی در موزه « تروکادرو » در پاریس به شناساندن این فرهنگ کمک کرد. پیش از این نیز نمایشگاهی به یادماندنی و چشمگیر در افریقا در سال های 1930 برپا کرده بود. ژان روش به ویژه دلبسته آیین های خاکسپاری مردمان دوگون و شیوه بازنمایی دنیای بازپسین از سوی ایشان بود. کابرد دوربین بر روی شانه مهر و نشان شیوه نگارش فیلمی ژان روش در جهان شناخته می شود. او همچنین یکی از پیشگامان سینمای مردم شناسی به شمار می رود.

ژان روش در 18 فوریه 2004 ژان در اثر تصادف در نزدکی نیامی پایتخت نیجر در سن 86 سالگی درگذشت. وی به مناسبت جشنواره ای در طی شب با اتومبیل در جاده خاکی رانندگی می کرد که ناگاه اتومبیل اش با کامیونی که بی چراغ می گذشته تصادف شدیدی می کند و در دم جان می سپارد. روش با حضور رییس جمهور نیجر و شخصیت های شناخته شده سیاسی در نیامی به خاک سپرده شد. فیلم ساز هیچگاه به طور دقیق اشاره ای به محل دفن خود نکرده بود. همسرش ژاکلین براین عقیده بود که این دست تقدیر بوده که وی در سرزمین افریقا جان سپرده است و همیجا بوده که آخرین آرام جای خود را یافته است. سه سال بعد ژان روش از افتخاری کم مانند برخوردار شد: وی در چارچوب مراسم خاکسپاری سه روزه ای برپایه آیین دوگون به خاک سپرده شد. به جای جسدش از یک عروسک کاهی استفاده شد. این افتخار که برای اروپایی ها بسیار نامعمول بود نخستین بار نصیب مارسل گری یول شده بود. فیلم ساز آلمانی برند موزبلک مراسم خاکسپاری نامعمول ژان روش را در مستند خود « من یک افریقایی سفید هستم - بدرود ژان روش » به فیلم در آورده است.

1. Au pays des mages noirs

منابع


تکه هایی از مستند 
« من یک افریقایی سفید هستم - بدرود ژان روش »، ساخته برند موزبلک
بخش هایی از مقاله چاپ شده در « مجله فیلم و تی وی کامرامن »، 20 فوریه 2008.
و مشخصا با بهره بردن از زندگی نامه، فیلم شناسی و زندگی نامه ژان روش.

کمیته فیلم مردم شناسی در سال 1953 به کوشش ژان روش و با همکاری انریکو فولکینیونی، مارسل گری یول، آندره لورآگوران، هانری لانگلوآ و کلود لوی استراوس بنیاد نهاده شد.

اصل مقاله دراینجا (فرانسوی)

۶/۰۷/۱۳۸۸

تاریخ پشت پرده امریکا


دبلیو، فیلم زندگی نامه ای الیور استون درباره جورج دبلیو بوش،
2008، امریکا

تاریخ پشت پرده امریکا
مجموعه مستند


رازهای الیور استون
محسن قادری

الیوراستون کارگردان امریکایی مجموعه مستندی برای شبکه تلویزیونی « شوتایم » (1) می سازد. این یکی از بلند پروازانه ترین طرح های او به شمار می رود. این مجموعه با نام « تاریخ پشت پرده امریکا » (2) به اسرار تاریخ امریکا می پردازد. کارگردان « جوخه »، « جی اف کی »، و « دبلیو » ده اپیزود یک ساعتی درباره رخدادهای برجسته تاریخ امریکا، تصمیم جنجالی رییس جمهور پیشین امریکا هری ترومن در به کارگیری بمب اتمی بر علیه ژاپن در سال 1945، ریشه های جنگ سرد با اتحاد جماهیر شوروی و به گفته این کارگردان درباره « کشاکش شدید میان جنگ و صلح در مجموعه امنیت ملی امریکا » و موضوعاتی از این دست می سازد. به باور او به این رخدادها « در دوره خود کم پرداخته شده درحالی که این رخ دادها نقشی بنیادی در شکل گیری تاریخ منحصر به فرد و پیچیده 60 سال گذشته امریکا داشته اند ».

این طرح از اطلاعات و حقایقی بهره می گیرد که به تازگی از دوره کندی، جنگ ویتنام و دگرگونی های بنیادی در نقش امریکا در جهان در پی فروپاشی کمونیزم در سال های 1980 به دست آمده است. استون می گوید: « با این مجموعه ده ساعتی حماسی که به نظرم مهم ترین سهمی است که می توانسته ام در زمینه فیلم سازی برای فرزندانم و نسل آینده ایفا کنم تنها می توانم امیدوار باشم که دگرگونی ای در اندیشه ما رخ دهد ».

الیور استون هم اکنون بر روی فیلم « وال استریت 2: پول هرگز نمی خوابد » کار می کند. مجموعه مستند او برای پخش تلویزیونی در سال 2010 برنامه ریزی شده است.

رییس برنامه سازی شبکه شوتایم می گوید « ما خیلی خوشحالیم که الیور استون شبکه شوتایم را به عنوان محلی برای ساخت مجموعه تامل برانگیزخود درباره لحظات کلیدی ناشناخته تاریخ امریکا برگزیده است. نام الیور استون نه تنها مترادف فیلم سازی خوش فکر که همچنین معرف قصه گوی توانمندی است که همیشه بر آن بوده تا پرتو تازه ای بر تجربه انسانی بیفکند. کنجکاوی پیوسته او درباره رخدادهای سده بیستم اکنون وی را به ساخت مجموعه مستند نامعمولی سوق داده که مناسب پخش برای بینندگان جدی ماست ».

1. Showtime

Secret History of America .2

۵/۱۴/۱۳۸۸

گفت و گوی مسعود بهنود با ابراهیم گلستان



ابراهیم گلستان


گفت و گوی مسعود بهنود با ابراهیم گلستان


مسعود بهنود (گفتار متن): مصاحبه با ابراهیم گلستان را از کجا باید شروع کرد؟ قصه نویس، منقد اجتماعی و فیلم ساز؛ به ویژه سازنده فیلم های مستند که هفتاد سال را با چشم باز به دنیا و به تحولات آن دقیق بوده. با وی از هزار نکته می توان گفت و شنید. در این گفت و گو که در سال 1387 در « ویک هرست پارک »، محل زندگی او در جنوب جزیره انگلستان فیلم برداری شده از امروز آغاز کرده ایم، ازحال.


مسعود بهنود: اگر الان شما درحال ساختن فیلم مستند بودید چناکه آن موقع برای کیش، مارلیک، برای جواهرات ساختید... اگرالان هم مشغول همون کار بودید برای انرژی اتمی می ساختید؟

ابراهیم گلستان: اگرمی گذاشتند واضحه که می ساختم. اگر می خواستم، اگر پولش رو داشتم. من تا وقتی که پول داشتم این کارها رو می تونستم بکنم. وقتی پول نداشتم که نمی تونستم این کارها رو بکنم...

مسعود بهنود: نه نه، بر فرض اینکه مسائل سرمایه گذاریش حل بود، خود موضوع و فکر برای شما پسندیده بود برای اینکه...

ابراهیم گلستان:خوب طبیعی است که این یک مسئله چیزی هست... یه مساله بحرانی و یک مساله اساسی مملکت است. این ارتباط به سیاست امریکا و انگلیس و آلمان و فرانسه و نمی دونم کی و کی نباید داشته باشه. این فهمه، این شعور است، حالا اگر از این مساله فهم و شعور میخواد استفاده ترکیدنِ بمب بکنند اون یه حرف علی حده است.

مسعود بهنود: یعنی حق مسلم ماست؟

ابراهیم گلستان: حتما حق... مثل اینکه مثلا شما فرض کنید که بیایید مخالفت بخواهید بکنید که کارد تیز کن نباشه چون ممکن است که این کارد رو تیز بکنن سر یک کسی رو ببرن ولی با همین کارد است که شما پوست سیب زمینی رو می گیرید، خربزه رو قاچ می کنید...

مسعود بهنود: خوب جهان می گه می خواید برید بمب اتم بسازید.

ابراهیم گلستان: بله؟

مسعود بهنود: میگن میخواید برید بمب اتم بسازید.

ابراهیم گلستان: خوب هرکی بخواد با شما مخالفت بکنه باید یه چیزی بگه دیگه. هرکسی بخواد حرف بزنه باید یه چیزی بگه.


مسعود بهنود: (گفتار متن) سید تقی پدر ابراهیم گلستان و مدیر روزنامه گلستان روحانی زاده متجدد از ترقی خواهان بعد ازمشروطیت در فارس بود. ابراهیم پسر بزرگ وی چند سالی بعد از جنگ جهانی اول در شیراز در میان خبر و حادثه متولد شد. دوران رضا شاهی را بالید. در شهریور بیست، نوزده ساله بود که جنگ جهانی دوم با یورش متفقین به ایران رسید و گلستان پرید میان حادثات سیاسی و همراه شد با حزب توده مانند نسلی از آرمان خواهان. اما در آنجا هم به حرفه پدری رفت و روزنامه نگاری کرد.


مسعود بهنود (ادامه گفت و گو): یادم افتاد به دوره روزنامه نگاری شما. چون یکی ازچیزهایی که از شما باقی مونده به نظرم میرسه جز اولین بارهایی است که در مطبوعات فارسی راجع به اتم و شکافتن اتم وتصادفات اتمی نوشته شده. مقاله ای است که دیدم از شما چاپ شده در همون پنجاه و چند سال پیش.

ابراهیم گلستان: ببینید، بیشتره، خیلی... سال بیست و پنج چاپ شده.

مسعود بهنود: یعنی پس بنابراین شصت ویک سال پیش. شما برای نوشتن این مقاله چکار کردین. از کجا بلد بودید؟ فیزیک بلد نبودید که.

ابراهیم گلستان (می خندد): اولا یه مقداری شعور لازم است، یک... دوم اینکه من خودم رو توی اتاق... توی خونه ام نشستم ومقدار وحشتناکی هرچیز گیرم می اومد خوندم. خیلی هم مشکل بود هضم و خلاصه کردن اینها. و بعدش هم با کمال شرافتمندی وقتی که این رو نوشتم بردم پهلوی یک استاد دانشگاهی که اصلا متخصص فیزیک مدرن بود و آدم چیزی هم بود... دکتر رادمنش... بردم پیش رادمنش گفتم آقای دکتر اینو بخون. من تا اونجایی که می تونستم فکر کردم که چی چیه... ولی اصل کار مسائل علمی اش رو دادم به او بخونه. گفتم آقا اینو بخون ببین که من چقدر دارم مزخرف میگم. اون چیزی که من توی اون مقاله خواستم بگم اون بود که... اونوقت تنها یک کشور بمب اتم داشت. تازه مثلا سه چهار ماه بعد از ترکیدن بمب اتم بود گمون می کنم، یه همچین چیزی بود دیگه... این بود که این چیزی نداره. این قابل ترس نیست. وقتی هم که در عهد بوق آتیش درست شد یا مثلا کارد درست شد همین حرف رو میزدن دیگه...

مسعود بهنود: یعنی تمایلات حزبی اتون اینجا دخالت کرده بود.

ابراهیم گلستان: نه، انسان دوستی اش بیش تر است دیگه.

مسعود بهنود: چرا دیگه، بخاطر اینکه...

ابراهیم گلستان: اولا تمایلات حزبی یه چیزخاص ضد اشخاص دیگه نیست...

مسعود بهنود: البته که نیست.

ابراهیم گلستان:... تمایلات حزبی یعنی تمایلات انسان دوستی، یعنی تمایلاتی که به سرنوشت انسانیت ارتباط داره.

مسعود بهنود: یعنی شما تو اون مقاله سعی کردید که اینکه امریکا رسیده به این تکنولوژی رو کوچیک کنید.

ابراهیم گلستان: نه، هرگز. نه، نه، نه.... محدود بکنم. چرا کوچیک بکنم؟ بگم که این فقط این نیست که این کارو می تونه بکنه. و این کار بایستی بشه، و این کار رو همه می تونن بکنن. این کارو همه باید بکنن. دیگه همین، تموم شد دیگه.


لیلی وکاوه گلستان، 1970


مسعود بهنود (گفتار متن): گلستان در سال 1326 باز مثل بسیاری از آرمان خواهان از حزب توده دور شد و جدی تر از پیش به ادبیات پرداخت. اولین کتاب او « آذر، ماه آخر پاییز » در همان زمان منتشر شد. و بعد گلستان با خانواده خود به آبادان رفت. با همسر و دخترش لیلی که بعدها کاوه تنها پسرش هم با آنان پیوست. لیلی و کاوه گلستان هر کدام به نوعی شغل پدر بزرگ و پدر را دنبال گرفتند. گلستان در جنوب ایران برنامه رادیویی تهیه می کرد، عکس می گرفت، و فیلم مستند خبری می ساخت. در جریان نهضت ملی نفت فیلم و عکس های که گلستان گرفت در شبکه های خبری معتبر جهانی پخش می شد؛ تا کودتای 28 مرداد سال 32 و سقوط دولت دکتر مصدق. دادگاه نظامی دکتر مصدق و تحولات سیاسی پس از آن که همه را ضبط کرد. تصاویر دیدنی دوربین گلستان از مصدق در دادگاه نظامی نشان از دلبستگی او به دکتر مصدق به عنوان مظهر آرمان خواهی دارد.


ابراهیم گلستان: وقتی که داشت آزموده ادعا نامه رو می خوند و ضد مصدق حرف می زد رسید به یک آیه. مصدق هم سرش رو گذاشته بود جلو روش. گوش نمی کرد یا گوش می کرد، یعنی من توجه ندارم دیگه. این توی ادعا نامه اش یه آیه از قرآن خوند. این همینطور که سرش رو بلند نمی کرد گفت آقا یعنی چی؟ اون محل نذاشت خواست بخونه. سرش رو بلند کرد گفت آقا می پرسم یعنی چی؟ اونم گفت آقا این آیه قرآن بود. گفت تو که می گی من مسلمون نیستم می خواهی من رو اعدام بکنی برای اینکه مسلمون نیستم برای من بگو آقا یعنی چی؟ برای من توضیح بده که یعنی چی؟ خوب نمی تونست مرتیکه. رییس دادگاه جلسه رو تنفس داد، دید شلوغ میشه اینا. هیچی، رفت. ده دقیقه بعدش جلسه تشکیل شد، آزموده آمدش، دو مرتبه شروع کرد به خوندن همون لایحه... از پیش تر از اون هم متوقف شده بود دیگه. وقتی به اونجا رسید مصدق حرفی نزد. تکرار کرد. اون هم بازهیچ نگفت. گفت آقا بخون. من هم موقع تنفس رفتم پرسیدم. من هم حالا می دونم که چی چی بوده. خوب این فوق العاده بود دیگه.


مسعود بهنود (گفتار متن):همان کمال طلبی که در دنیای سیاست گلستان را مجذوب دکتر مصدق می کرد در دنیای ادبیات،نیما،نیمای یوش را مطلوب وی داشت.


ابراهیم گلستان: الان در اختیار شما هست که همه کارهایی که نیما کرده رو بخونید و ببینید... Conception، مفهوم شعر، توی زبون فارسی، نزد ایرونی اشتباه است. شعر اونه. شعر اونه که حافظ گفته.

مسعود بهنود: و آخر سر نیما گفته.

ابراهیم گلستان: آره.

مسعود بهنود: شعرِ زمانه ماست.

ابراهیم گلستان: تو همه زمانه اشخاصی که شعر گفتند هست... اخوان شعر گفته. سایه، ابتهاج، شعرهای فوق العاده گفته.

مسعود بهنود: نه دیگه چرا جلوی خودتونو می گیرد. بگید فروغ رو.


مسعود بهنود: (گفتار متن) بسیارند که گلستان را به نقدهای او می شناسند. به تندی هایش، به تازیانه گاه بی رحمی که زده است بر روزگار و بر آدمیان. مثل آنچه که درباره احمد شاملو و جلال آل احمد می گوید. هیچ کس از نقد وی مصون نمانده. بزرگ ترها و نام آوران انگار او را بیش تر دعوت به نقد می کنند. حکیم ابوالقاسم فردوسی که گلستان او را شاعر جنگ می داند، ژنوسید، کشتار جمعی.


ابراهیم گلستان: چو ایران نباشد تن من مباد، OK, so much, so good. بدین بوم و بر زنده یک تن مباد.

مسعود بهنود: یعنی وقتی من نیستم هیشکی نباشه.

ابراهیم گلستان: وقتی که ایران نباشه، هیچکس نباشه. پس بدبخت اون یاروهایی که هنوز توی .... هزار سال مونده بود که کشف بشن، در امریکا، هنوز کریستوفر کلمبوس نرفته بود، فلان... سرخ پوست هایی که اونجا بودن، مایاها، ازتک ها. اینا نباشن چون اینجا ایران نیست؟ خوب این حرفها هست دیگه. حالا... در مورد خیلی ها این جوری هست... در مورد همه این شکلی هست. شاهنشاه آریا مهر هم همینطوری چیز بود دیگه. ناصرالدین شاه هم شاه صاحب قران بود...

مسعود بهنود: پس زعم قبول جامعه چی میشه؟

ابراهیم گلستان: نه، نگید این حرف رو. این چیزا به رفراندم ارتباط نداره.

مسعود بهنود: آخه معیار دیگه ای نداریم که آقای گلستان.

ابراهیم گلستان: نداشته باشیم. نداشته باشیم. قضاوت شخصی می کنید ولی.

مسعود بهنود: خوب قضاوت شخصی می کنن آدم ها تعداشون زیاد میشه کسی گنده میشه دیگه.

ابراهیم گلستان: خوب بشه، بشه. در چین هزار و چهارصد ملیون آدم هست. از این هزار و چهارصد ملیون فرض می کنیم درحدود شصت ملیون اش مسلمونه، بقیه هم به مسلمونی اعتقاد ندارن. خوب پس یعنی مسلمونی رد؟ در چین مسلمونی رد.


مسعود بهنود (گفتار متن): استودیوی گلستان وقتی در اواخر دهه سی ساخته شد حادثه ای بود برای سینمای ایران. ابراهیم گلستان، استودیو را جایگاهی می دید برای به فیلم در آوردن آمال و آرمان های خود. می خواست حرف هایش را در قالب تصویر بزند. از پر آوازه ترین محصولات استودیو گلستان فیلم مستند « خانه سیاه است » به کارگردانی فروغ فرخزاد است، فیلمی که گلستان تاکید دارد که همه کار آن را فروغ خود انجام داد، تنها او.


ابراهیم گلستان: نه من، نه فروغ قبلا جذامخونه رو ندیده بودیم. اون یک مرتبه رفت دید. من نرفتم ببینم. بعد اون رفت بسازه. همه کارها رو کرد. فیلمی که آورد از اول تا آخرش مطلقا با conception شخصی خودش... که گفت وگوی ما این بود که ما داریم میریم از یه منطقه ای ناخوش فیلم برداریم. این مملکت ماست. ما این رو بایستی بدون اینکه بگیم این مملکت ماست دربیاریم. این رو من گفتم و اون هم آنا قبول داشت. وقتی هم مونتاز شد آورد که من تماشا بکنم. یه جاش بود... دو جاش بود که نمی شد، یعنی راکورد نداشت، ربط به هم نداشت.


مسعود بهنود:(گفتار متن) گلستان بی اعتنا به تزهای چپ و راست در کار فیلم سازی مانند قصه نویسی اش خط تعهدی را دنبال می کرد که شباهتی به هواداران هنر متعهد نداشت. ارباب بد و دهقان خوب در آن نبود. شعار درآن داده نمی شد. این تعهدها در کلامی که در فیلم مستند « خرمن » در دهان کدخدا نهاده شده پیداست.فیلم در اوج اصلاحات ارضی ساخته شده است.


صدای گلستان خارج از قاب (بخشی از مستند « خرمن »): شما اینجا مدرسه دارید؟

کدخدا: نه خیر. خدا پدرت رو بیامرزه. مدرسه نداریم. مدرسه امون کجا بود؟

صدای گلستان: پس بچه هاتون چکار می کنن؟

کدخدا: همینجور بی سوادن. بی سوادِ بدبخت.

صدای گلستان: چیکار می خواهید بکنید براشون؟

کدخدا:هیچی چیکارمی تونیم بکنیم؟...


مسعود بهنود (گفتار متن): گلستان حرف خود را در فیلم های مستند سفارشی هم گفته است. در همه آن فیلم ها با تسلطی که او به کلمه دارد، گفتار متفاوت است. چنانکه در فیلم « آتش ». یا در گفتار فیلم مستند « موج و مرجان و خارا »، همان فیلم که هنوز گلستان متاثر می شود وقتی به یاد می آورد که محمدرضا شاه تنها کسی بود که نکته گفتار پایان فیلم را دریافت، آنجا که گلستان نوشته بود « ازاین ثروت جزشیاری کف آلود نصیب مردم نمی شود ».


ابراهیم گلستان: رفتم جلو، خیلی چیز کرد، خیلی اظهار خوشحالی کرد و بلند شد و راه افتاد. من هم باید همراه اش می رفتم دیگه. رفتیم، در طول همین... مرتب رفتیم رفتیم... تعریف کرد که اینطوره، اون طوره، اون طوره، خوب... نمی دونم، داشت سبک سنگین می کرد که بگه این حرف رو، نگه این حرف رو، یا چی... بالاخره آخرش همینطور که قدم میزدیم گفت که... واقعا هنوز برای من تاثرآوره (متاثر می شود)... یه آدم باهوشِ اینجوری که بفهمه و بعد نتونه کار رو اداره بکنه تراژدی شخصی خودشه به هرحال... اقلا تراژدی شخصی خودشه دیگه... به من گفت اما آقای گلستان راجع به اون چیزی که آخر فیلم گفتید شما... « تا وقتی من تو این مملکت هستم و آدمایی مثل شما هستن نمیگذاریم که شیار کف آلود نصیب مون بشه ». من باور کنید هنوز که هنوز هست الان چند سال از این واقعه گذشته هنوز از یادآوری این واقعه هم تعجب می کنم و هم ناراحت می شم. جمله اول فیلم این است که « چه می جویی؟ ». من جواب میدم که « در دیار دریا دورند از غم اندیشه ». فکر نمی کنند، غم اندیشه ندارند. دلواپسی اندیشه ندارند. « در دیار دریا دورند از غم اندیشه. نه جویای رازند. نه می سازند. سپرده به تقدیر محیط اند». این که اولش گفته میشه آخرش نتیجه می گیرم که « و ملک مروارید آرمیده و مرجان ما» (متاثر می شود).


مسعود بهنود (گفتار متن): « خشت و آینه » اولین فیلم بلند گلستان در همان استودیو ساخته شد. قصه ای است ساده، روایتی روان با تکنیکی نو. این فیلم درمیان یادگاران ماندگار سینمای جهان جاگرفته است.


بخشی از گفتارهای فیلم « خشت و آینه »:

زن: این یکی اش.عاجزه، زمینگیره. دلش خوشه به نی زدن. اینم یکی دیگه اش. اینم شوهرش ولش کرده. خیلی وقته. آبستنه. پا به زا هم هست اما شوهرش ولش کرده.


مسعود بهنود (گفتار متن): قرار بود دومین فیلم بلند داستانی گلستان هم همانجا ساخته شود. فیلم « دریا » به بازی فروغ فرخزاد و کارگردانی ابراهیم گلستان. فیلمی که روزگار آن را ناتمام گذاشت و در اینجا صحنه هایی از آن را می بینید. این فیلم پیش از این هرگز دیده نشده است. در این صحنه ها فروغ میدان دار است. میانه دهه چهل دورانی که به سال های طلایی پهلوی شهرت دارد اوج خودستایی ونمایش بود. ادبیات کارش افشای همین ستم هاست که آدمیان بر خود و بر روزگار خود می کنند و گلستان در این افشاگری چربدست است. سال 1346 به ستوه آمده رفت تا یکسره از وطن معلوف مهاجرت کند.


ابراهیم گلستان: شب من نشسته ام دارم تماشا می کنم می بینم که جشن فلانِ... تاج گذاری بود. من بالا آوردم. اصلا literally (= به معنای واقعی کلمه) استفراغ کردم.

مسعود بهنود: شما در حالی که همچین اعتقادی داشتید و همون موقع هم داشتید ولی جامعه روشنفکری چپ زده ایران شما رو...

ابراهیم گلستان: آقا جان من به جامعه روشنفکری اعتقادی ندارم...

مسعود بهنود:... شما رو شریک شاه می دید.

ابراهیم گلستان: خوب به جهنم که می دید. حالا هم ببینه، صد سال دیگه هم ببینه.

مسعود بهنود: خوب آخه چرا یه کاری کردید شما رو شریک شاه ببینن.

ابراهیم گلستان: من کاری نکردم. اون هم از حماقت خودشونه... زکی! یه کسی داره تو خیابون راه میره حواسش به پاش نیست می افته تو چاله. به من چه مربوطه؟

مسعود بهنود: فکر می کنید چرا این اشتباه رو کردن؟

ابراهیم گلستان: من چه می دونم؟ از خودشون بپرسید اگه هنوز بوده باشدشون.

مسعود بهنود (با خنده) نه نیستن... ولی...

گلستان می خندد.


فروغ فرخزاد

مسعود بهنود (گفتار متن): استودیو گلستان چند تنی را به عالم هنر کشاند و ماندگار کرد. اول از همه فروغ فرخزاد. جز تاثیری که گلستان بر فروغ نهاده است این نکته از چشم ها پنهان نیست که فروغ فرخزاد تنها کسی است که از تازیانه نقد گلستان در امان بوده است. زمستان سال 1346 فروغ در یک تصادف رانندگی درگذشت. من که تنها گزارشگری هستم که درباره مرگ و تشییع جنازه فروغ فرخزاد نوشته ام هنوز نمی دانم چرا در آن گزارش رعایت کردم و نام گلستان را نبردم. نوشته بودم « آن شب سایه مردی از پشت چنارهای گورستان ظهیرالدوله گذشت ». اینک پس از چهل و یک سال می پرسم.


مسعود بهنود: آقای گلستان سخته، برای خودم هم سخته دارم درباره این قضیه صحبت می کنم: بیایید راجع به چیزی که درباره اش حرف نزدید حرف بزنید. یکی تراژدی مرگ فروغه یکی مرگ کاوه.

ابراهیم گلستان: اگر آدم زندگی رو بخواد بشناسه بایستی بدونه که مرگ جز زندگی هست. راه دیگه هم نداره. فقط وقت اش هست که کم و زیاد می کنه، impact اش رو، اثرش رو، والا همینه دیگه.

مسعود بهنود: وقتی که فروغ مرد چیکار کردید؟

ابراهیم گلستان: خوب این چه سوالی هست؟ این چه سوالی هست؟

مسعود بهنود: وقتی کاوه مرد چیکار کردید؟

ابراهیم گلستان: هیچ کاری نکردم. چیکار کردم؟ چیکار بکنم؟ کاری نمی تونم بکنم دیگه. حتی گریه هم نکردم. هنوز هم گریه نکردم. نه دیگه، آخه یعنی چی؟ اصلا چی نداشتم....


مسعود بهنود (گفتار متن): دراین گوشه عالم در جنوب جزیره انگلستان در قصری که هیچ شباهتی به غار باباکوهی شیراز ندارد او همچنان به ایران می نگرد. به نسل هایی که می آیند و گاهی می روند.


مسعود بهنود: به طور کلی، حالا تو جزییات نه، تحولات سی ساله اخیر را دنبال کرده اید.

ابراهیم گلستان: دنبال کرده ام، واضحه دیگه.

مسعود بهنود: و به نظرتون رسیده است که آیا به همون سرعت و شتابی که منتظرید پیش میره؟ اصلا پیش میره؟

ابراهیم گلستان: فراموش نکنید که پیش رفتن ها مقداریش به خاطر هدایت شدن نیست. خود نفس تحول و ترقی و جامعه میخواد که جلو بره و میره جلو. بعضی وقتا این جلو رفتن به صورت منفی جلوه می کنه ولی بازهم جلو رفتن هست دیگه. شما فکر کنید که، فرض کنید، بالاخره در دوره سلطنت می گفتن انقلاب شاه و مردم. این اسم گذاری غلطی هست به هرحال دیگه ولی پیشرفت بود. حالا بعد آمده شاه رفته بیرون، این دستگاه داره کار می کنه دیگه. خوب یه مقدار پیشرفت بود که جلو جنگ با عراق مقاومت کردند. این وحشتناک بود. واین هیچ... درست هست که در دوره روحانی ها و آخوندها و از این حرف ها اتفاق افتاد ولی اقتضای جامعه، اقتضای مردم مملکت این کار رو می خواست. پیش میره. چیزی که من در مورد [اوضاع] فعلی سخت ناراحت هستم اینه که علیرغم درهم پاشیده شدن اون سیستم قدیم دوتا چیز باقی مونده: یکی سیستم قلدری قدیم به صورت دیگه ای باقی مونده، یکی حماقت اشخاصی که خودشون رو روشنفکر حساب می کنن همچنان باقی مونده. یعنی اینا جز این، هر دو دسته، جزاین چیزی به ارث نبردن. جز این عادتی ندارن. روشنفکره همون مزخرفا رو میگه و گیر همون مکافات هایی هست که هست. روشنفکر هم نه که فقط چپ یا راست. هردوشون همینجوری هستن دیگه. راست ها همون مزخرافات رو می گن. منقدا همون حرفا رو میزنن. همون حرف ها رو می زنن، هیچ چیز دیگه ای نمیگن دیگه. هیچ چیز تازه ای توی ذهن اینها نیومده.


مسعود بهنود(گفتار متن):چنین پیداست که گلستان در فیلم ها و قصه های خود به دنبال انسانی والا و پاک می گردد. آیا این انسان واقعیتی خارجی دارد؟


همپیوند

دیدار با گلستان (بی بی سی فارسی). ویدیو

ابراهیم گلستان در امریکا، پرویز جاهد، مقاله

پای صحبت ابراهیم گلستان (بی بی سی فارسی)، مقاله سیروس علی نژاد

برشی ازمستند آتش
ساخته ابراهیم گلستان، ویدیو

دانلود نسخه کامل فیلم مستند آتش، سایت موویکس

فیلم های گلستان درپایگاه IMDB

مقاله ها و داستان های کوتاه ابراهیم گلستان


درآیه « ابراهیم گلستان » در پایگاه پرسش ها

گنجینه سینمای پیش از انقلاب ایران، مهرناز سعید وفا

ابراهیم گلستان. فیسبوک

برگرفته ازویدیوی پخش شده در شبکه تلویزیونی فارسی بی بی سی.

۵/۰۱/۱۳۸۸

والتر کرانکایت

والتر کرانکایت،1916-2009 روزنامه نگار و گوینده تلویزیونی امریکا

والتر کرانکایت

چهارم نوامبر1916: تولد در سنت جوزف (میسوری).
1962-1981 مجری« اخبارشبانگاهی سی بی اس ».
17 ژوییه 2009: مرگ در نیویورک.


والترکرانکایت گوینده سرشناس تلویزیون امریکا روز جمعه 17 ژوییه در نیویورک در سن 92 سالگی درگذشت. مرگ او را معاون شبکه تلویزیونی سی بی اس که وی هژده سال با آن همکاری داشت اعلام کرد. بیست و پنج سال خبر رسانی تلویزیونی بدون تن دادن به گرایش های تبلیغاتی و بدون دوری جستن ازحقیقت وی را به منبع قابل اعتمادی در رسانه نوپای تلویزیون امریکا بدل ساخت. او همیشه پس از اعلام تاریخ روز، اخبار را با این کلمات به پایان می برد: « واین گونه است ». تکیه کلامی که از باورهای بنیادی او به شمار می رفت: «گفتن چیزها آن گونه که هستند، بدون حشو و زوائد ».

پس از مرگ کرانکایت، گروه ها وطیف های سیاسی گوناگون از او به نیکی یاد کردند چرا که وی به « مردی که امریکا به او اعتماد دارد » معروف بود. باراک اوباما رییس جمهور امریکا درباره او چنین گفت:« وی بیش از یک گوینده بود. او صدای قطعیت در دنیایی عدم قطعیت بود ». هیلاری کلینتون که در بمبئی به سرمی برد اشاره کرد که شخصیت کرانکایت با مهم ترین لحظات تاریخ معاصر امریکا گره خورده است. او بود که به امریکایی ها مرگ رییس جمهورشان جان اف کندی را در 22 نوامبر 1963 اعلام داشت. کرانکایت درحالی که با پیراهن پشت میزکارش نشسته بود خبر را چنین اعلام داشت: « از دالاس در تگزاس، ظاهرا خبر رسمی است. رییس جمهور کندی در ساعت 13 به وقت محلی درگذشته است » . کرانکایت پس از خواندن این خبر عینک اش را از روی چشم برداشت، مکث کوتاهی کرد و سپس درحالی که به ساعت روی دیوار نگاه می کرد خبر را چنین ادامه داد: « ... حدود 38 دقیقه پیش ».

او بود که نخستین گام نهادن انسان به کره ماه را گزارش کرد. فرود بر کره ماه در 20 ژوییه 1969 چنان هیجان زده اش کرده بود که نتوانست عواطف خود را پنهان دارد و این برخلاف اصول روزنامه نگاری او بود که همیشه عواطف و احساسات را نفی می کرد: « آنجا را! دارن روی ماه راه میرن!» او پس از این جملات 27 ساعت به اجرای برنامه پرداخت.

کار روزنامه نگاری والتر کرانکایت همچنین با قدرت گرفتن تلویزیون همچون رسانه نخست اطلاع رسانی امریکا همزمان بود. صدای محکم و استوار او به مردم بسیار نزدیک بود. به او « عمو والتر » می گفتند، مردی که پیپ می کشید. درباره او بود که اصطلاح «
Anchorman» یا گوینده خبر رواج یافت. به لطف او بود که « JT » ها (Journaux Télévisés = برنامه های خبرتلویزیونی) از 15 دقیقه در شب به 30 دقیقه تغییر یافتند.

والتر کرانکایت نقش روزنامه نگاری ارزشمندی به هنگام جنگ ویتنام داشت. کار گویندگی او از 1964 تا 1967 بیش تر به اطلاعات رسیده از ارتش امریکا و کاخ سفید وابسته بود اما از آغاز سال 1968 و پس از حمله « تت » خود شخصا راهی جبهه شد. وی در بازگشت به امریکا پیش بینی کرد که این « ماجراجویی خونین » به « فرو رفتن در باتلاق » خواهد انجامید و در تحلیلی بیان داشت که : « گفتن اینکه ما امروزه به پیروزی بسیار نزدیک هستیم باور کردن حرف آدم های خوش خیالی است که در گذشته مرتکب خطا شده اند». اغلب گفته می شود که در این روز یعنی در 17 فوریه 1968 بود که افکار عمومی امریکا به مخالف با ادامه جنگ برخاست. رییس جمهور امریکا، لیندون جانسون، در آن دوره گفته است که از دید او « از دست دادن کرانکایت » یعنی « از دست دادن طبقه متوسط امریکا ».

والتر لولاند کرانکایت متولد چهارم نوامبر در سنت جوزف در ایالت میسوری فرزند یک دندان پزشک بود که پس از خواندن نوشته ای درباره سرگذشت یک خبرنگار خارج از کشور تصمیم گرفت به کار روزنامه نگاری روی آورد. او که کارش را در روزنامه « هوستون پست » شروع کرده بود سپس در 1939 ازسوی آژانس یونایتدپرس استخدام شد و به جبهه جنگ فرستاده شد. کرانکایت حمله نورماندی و سپس دادگاه نورمبرگ را پوشش می داد. او همچنین خبرنگار در مسکو بود.

آخرین برنامه خبرتلویزیونی والتر کرانکایت همچون یک رخداد ملی پوشش یافته بود. او طبق معمول خبرش را این جمله به پایان برد: « و این گونه است». جمعه 6 مارس 1981.

از دید تاد گیتلین، جامعه شناس، کرانکایت به دنیایی با ثبات تعلق داشت. دنیایی که در آن « سه شبکه تلویزیونی، سه شرکت نفتی و سه نوع مارک نان» وجود داشت. دنیایی که برنامه خبر تلویزیونی آن 20 ملیون تماشاگر داشت یعنی تقریبا سه برابر تماشاگران امروز ».

برگردان آزاد از روزنامه لوموند
سه شنبه 21 ژوییه 2009

ویدیوی خبر کشته شدن جان اف کندی (یوتیوب)
Walter Cronkite
American broadcast journalist
1916-2009